ویرگول
ورودثبت نام
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
ناشناسی که میخواهد حرف بزند
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

نسخه خالص خود

نوشتن همیشه راه فرارم بوده از روتین زندگی ؛ هیچ وقت نذاشتم به اجبار بنویسم تا لذت خلوصش از بین نره . البته به خوبی واقف هستم که اکثر اوقات نوشته های داغ ، با اشتباهات نوشتاری یا توهمات خود بینی یا فرض های اشتباه هستن ، اما به نظرم همین موضوع یکی از ویژگی های اصلی این نوشته هاست . درست مثل شوق یه جوون شاد و پر انرژی که میخواد نظرش رو بی پروا بلند بیان کنه .

همیشه زنگ های انشا رو دوست داشتم اما اینو به کسی نمیگفتم چون موافقی در جمع نمیدیدم . به متن های خودم ارادت بالایی داشتم و گاهی از معلم عزیزمون هم پشتیبانی میدیدم . اما دوستی داشتم که اون یک چیز دیگر بود. متن ها را عاشقانه مینوشت و با شور بیان میکرد . از متن ها چیزی به یاد ندارم اما بنظرم یک خاطره بس است و آن این بود که در یکی از دفعاتی که داشت تصویر یک دختر در دشت را توصیف میکرد ، هم زمان با بیان کردن قدرت باد آن لحظه ی داستان، دست خالی از دفتر خود را به بالای سفرش برد تا کلاه آفتابی خیالی بر روی سر دختر را بگیرد تا باد نبردش . همیشه غصه خوردم که چرا پافشاری بیشتری نکرد تا رشته ادبیات را برای دانشگاه انتخای کند .

پس اینبار هم با احترام به «نوشتن » ، هنوز روز دوم سفرنامه ی « تنها چهل و یک ساعت» را ادامه نمیدیم .

طلوع شهریور صفر یک
طلوع شهریور صفر یک

دیروز ساعت شش صبح که گوشی مثل همیشه شروع به زنگ زدن کرد ، باز مغز من به تکاپو افتاد تا من را از پیاده روی صبحگاهی منصرف کند . اما با استدلال اینکه عصر فرصت اینکار نیست بلند شدم و بعد یک روتین آماده بدون نیاز به هر گونه فرصت تصمیم گیری ، نیم ساعت بعد بیرون بودم.

باد خنک با عطر خاص روز های مدرسه ، خبر دلنشین نزدیک بودن پاییز را رسوند و به این باور رسیدم که این پیاده روی ارزشش را داشت . باید زود برمیگشتم . فرصت کمی برای استراحت بعد ورزش بود چون امروز مهمان داشتیم . مامان از روز قبل بیشتر غذا هارا آماده کرده و جزئیات ریز که بر گردن من بود ، امروز میبایست انجام میشد . من بر این فرض بودم که برای میهمانی به صرف ناهار ، میهمانان میبایست از 11:30 می رسیدن و مامان روی ساعت 12 فرض داشت . برای اینکه دیدگاهی شبیه ما پیدا کنید باید عرض کنم که ما هشت و نیم صبحانه و یک ناهار میخوریم و برای میهمانان هم این پیش بینی را داشتیم . درست مثل همیشه . اما اینبار کمی سخت تر شد . مامان از ساعت یازده اگه اشتباه نکنم برنج رو برای دم شدن گذاشته بود با این فرض که دو ساعت نیاز دارد . ساعت دوازده دیگه ما تمام کارها را کرده بودیم و لباس ها را پوشیده بودیم و منتظر زنگ در بودیم . ساعت 12:30 مامان به هر دو خانواده مهمان زنگ زد و متوجه شد که تازه هر دو در خانه هایشان در آن سمت دیگر شهر هستن !!!! آخه این یعنی چی خداوکیلی ؟ هر دو درحال کیک پختن بود و بهانه دیر شدنشان هم این میدانستن . اما من با خودم میگفتم نباید این افراد اگر تصمیم به اینکار داشتن ، باید زود تر دست به کار میشدن یا زود تر بیدار میشدن ؟ خلاصه که اولین خانواده ساعت 13:30 و دیگری سه بعد از ظهر برای وعده ناهار اومد !

عزیزی در نزدیکان هست که در این مواقع - مواقعی که دیگران به غیر از انتظار و اصول او رفتار میکنند - بسیار خشمگین میشود و با وجود مقصر نبودن اطرافیان ، لحظات را خسته کننده و به بدترین شکل خود تبدیل میکند . درآن ساعات انتظار مهمون ها ، با شکلی گرسنه و چشم هایی خواب آلود ، در تلاش بودم تا مثل آن عزیز ، خشم درونی را به گوشی دیگر اعضا نرسونم . به خودم یاداوری میکردم که این اتفاق از کنترل ما خارج بود و ما تقصیری نداشتیم ، پس نباید بهش فکر کرد و باید از لحظه به شکلی دیگه استفاده کرد . اما بیاین روراست باشیم ، نمیشه این اتفاق را فراموش کرد . روتین زندگی بهم خوده ، ساعت ها در تکاپو و انتظار بودی و به این بی مسئولیتی و بی فکری برخورد میکنی و در نهایت هیچ پشیمانی در طرف نمیبینی و تو هم نمیتونی با او دعوا کنی . این خیلی دردناک هست . یادمه تنها چیزی که تونستم به مامان بگم این بود که " درک کردن بقیه خیلی سخته "

در این دنیا ، هر روز با ادم های جدید ، عادات و رفتار ها نو روبه رو میشیم . برای کنار اومدن با اونها و خسته نکردن خودم ، همیشه به پذیرش اونها پناه میبرم . پذیرش بدون لزوم تغییر خودم یا دیگران یا پیروی کردن از اون افراد . اما زمانی که این رفتار عجیب دیگر افراد به تو آسیب با ضرر میرسونن ، باید چیکار کرد ؟

امروز صبح بعد از پیاده روی صبحگاهی ، اینبار تد ایکسی دیدم که سخنران اعتقاد داشت لازم نیست که برای دوست داشتن دنیا ، در پی تغییر خودمون باشیم . یاد موضوعی افتادم :

گاهی که با بعضی از افراد حرف میزنم ، متوجه میشم که متناسب با هیجان موضوع ، تن صدام بالا میره ، کلمه رو تند تر و با هیجان بیشتری ادا میکنم و همیشه در آخر جمله به خودم میگم نه دیگه نباید با این هیجان حرف بزنم . این باعث شد که پیش از حرف زدن بارها جمله را مرور کنم و ارامش خودم رو به اختیار بگیرم . اما گاهی هم به این فکر میکن که چرا باید نحوه ی حرف زدنم را تغییر بدم ؟ آیا این جزوی از هویت من نیست ؟ یکی از ویژگی هام ؟ چرا باید این مقدار خودم رو زیر دوربین مدار بسته قرار بدم و هر بخشش رو ادیت کنم ؟
گفتن این حرف ها راحته اما جنگ با ذهن ادیت کننده از همه سخت تره . اینکه بهش بِقَبولونی که این نسخه تو بسیار زیبا و خالص هست .




تدنوشتنمیهمانیمسئولیتروتین زندگی
به جای گفتن ، مینویسم تا جایی برای افکاری جدید باز شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید