زندگی همیشه برایم سخت بوده است. متحمل شدن این همه فشار جسمی و روحی چیزی نیست که من را قویتر کرده باشد اما حداقل به عنوان یک جسم سخت که مدام جا به جایش میکنند دلم خوش است که حضور موثری در محیط دارم و توانستهام مرحمی برای هزاران آدم باشم.
روزگاری که جوان و تازه بودم در مطب دکتری به حرف دل بیمارها باهم گوش میکردم و بعدها هر جا که منتقل میشدم قصهها را برای صندلیهای دیگر هم تعریف میکردم. حالا بعد از سالها که پیر و کهنه شدم در گوشهای از شهر صدای آدمهای مسافر دلم را میلرزاند اما این گوشه من هستم و دو صندلی دیگر. هر سه ما جزو صندلیهای پیر و ترمیمشدهای هستیم که روزی در مکانهای شیک و مسقف بودیم. و حالا باید زیر آفتاب یا چمدان و ساکهای سنگین را تحمل کنیم یا غصه خور مردم شویم.
این روزها روزمرگی من بیشتر به آدمها گره خورده است. آدمهایی که شبیه هم هستند و ساعتها در ترافیک در رفت و آمدند تا خودشان را به ترمینال برسانند، چند ساعتی روی من بنشینند، استراحت کنند و بعد هم با اولین اتوبوس بروند.
راستش من در قبالشان احساس مسئولیت میکنم، اگرچه گاهی آدمهای سنگین ساعتها اینجا مینشینند و کمرم را از درد خرد میکنند اما برای شنیدن قصههای زندگیشان چنان شور و شوقی دارم که زمان را فراموش و صدای بوق و حرکت اتوبوسها را از جهانم حذف میکنم.
همین دیروز دو کودک کار اینجا خوابشان برده بود. میخواستند به سمنان بروند. اما اتوبوس رفته بود. باید برای ماشین بعدی صبر میکردند. نام یکیشان یاسر بود و پسر کوچکتر رضا.
رضا مدام ورجه وورجه میکرد آنقدری که دلم میخواست بگویم:"پایهام رو شکوندی بچه جان درست بشین". اما یاسر ساکت بود. احساس خستگیاش به دل و جانم افتاده بود. حرف نمیزد تا وقتی که تلفنش زنگ خورد. از حرفهایش فهمیدم جایی کار کرده، پولش را خوردهاند، او هم نتوانسته کاری کند و حالا میخواهد به شهرش برگردد.
کمی بعد مردی آمد و کنارش نشست. "چرا گریه میکنی".
یاسر جوابش را نداد. مرد گفت" بگو مشکلت چیه". یاسر کمی نرم شده بود.
"میخوام برم شهرم"
"چی شده کسی اذیتت کرده"
"نه فقط میخوام برم، ا اینجا بدم میاد"
مرد همه تلاشش را کرد تا درد پسر را بفهمد. مدام از او سوال میکرد و پسر یا با سر جواب میداد یا آره و نه میگفت. انگار به هیچکس اعتماد نداشت.
اتوبوس مرد آمد و او که موفق نشده بود درد پسر را بفهمد آخر گفت:"من باید برم". یواشکی چیزی زیر ساک پسر گذاشت و رفت.
دیدم که با ساک دستیاش دور میشود. کلاه روی سر داشت و کت بلندی پوشیده بود. یاسر و رضا بعد از رفتن او چند دقیقهای به سمت سرویسهای بهداشتی ناپدید شدند.
وقتی برگشت. رضا گفت "گرسنمه چی داری"
"صبرکن"
اما تکان دادن ساک برای او تکان عجیبی بود. چیز عجیبی دید. چشمانش برق داشت و حالش دگرگون.
مرد غریبه بدون هیچ اطلاعی برای او پولی زیر وسایلش گذاشته بود. من فقط از جنس کاغذ پولی که به تنم خورده بود متوجه شدم. نمیدانم چقدر بود اما آنقدری بود که پسر را بخنداند...
صدای خندههای آن دو از دیروز توی گوشم مانده و من مدام فکر میکنم چقدر خوب است که صندلی رئیس یک شرکت بزرگ نیستم. که صندلی سادهای وسط ترمینال اتوبوسم که هر روز گریهها و خندههای زیادی را میشنوم. رفتن و آمدنهایی را میبینم که اگرچه زندگی را برایم سخت اما مرا تبدیل به صندلی باتجربهای کرده است.
پ.ن: همچنان داستانی فیالبداهه از تراوشات مغزی خسته!