چند روزی هست اتفاقات خوبی واسم رقم نمیخوره و الان هم از بیمارستان بالای سر یکی از عزیزانم دارم می نویسم.
اینجا توی اورژانس، آدمای مختلفی میان و میرن اما دردناکترینش فوت یک مادر عزیز بود که خانوادش داشتن دل میترکوندن...
دارم با خودم فکر می کنم و افکارمو می نویسم، در همین لحظه تصمیم می گیرم که بیشتر کنار عزیزانم باشم شاید فرصت ها زود ازمون گرفته بشه اما نمی دونم از بیمارستان که بیرون برم آیا من انسان همه تصمیمات جدیدمو فراموش می کنم یا یک تلنگری میخورم؟ ما اومدیم که تجربه کنیم و تجربه کنیم و هربار یک پله بالاتر بریم پس من باید درس خودمو از این اتفاق بگیرم...
جوری با عزیزانم رفتار کنم که وقتی قرار شد همو ترک کنیم بدونم حق مطلب رو ادا کردم، گاهی دلم می گیره که انقدر سرگرم کارم که فرصت کمی برای بودن با ادمای خوب زندگیم دارم.
ولی من میخوام به خودم قول بدم چون مریض شدن پدرم و دو تا خواهرن طی بیست روز قطعا برای من درسی داره که باید درسمو از تووش بردارم.
درس من شاید توجه بیشتر و رسیدگی به اونا باشه، بازی با دخترام، خندیدن کنار عزیزانم، آرامش دادن به همدیگه، گذشتن از چیزایی که ارزششو نداره که بخاطر اونا خودتو ناراحت کنی، رها کردن درامد بیشتر، کنار گذاشتن گوشی و همراه شدن با اونا باشه.
نمی دونم فقط می دونم مرگ یک مسیره برای یک آغازی با رهایی بیشتر. اما تحمل دلتنگی ادمای دوست داشتنی زندگیمون و لمس نکردنشون تجربه دردناکیه... دلم میخواد به یک معرفت و آگاهی ای برسم تا بتونم این قضیه رو درک کنم.
خدایا منو توی مسیر درست و مسیر آرامش قرار بده، کمکم کن تلنگرهایی که بهم میزنی از یادم نره