خیلی کودک بودم وقتی که برای اولین بار او را دیدم.
رو به روی من ایستاده بود و درست در چشمانم خیره شده بود.
هم قد و قواره و حتی هم سن و سال خودم بود اما هیبت یک قهرمان را داشت. لازم نبود چیزی بگوید. نگفته میدانستم که چجور آدمیست.
کاملا مشخص بود که آدمی نیست که زیر بار حرف زور برود.
هنوز خیلی کوچک بود و آدم بزرگ ها به بچه ای به این سن و سال برای نجات دادن دنیا احتیاج نداشتند. اما شک نداشتم که بالاخره وقتی که زمانش فرا برسد او خیلی ها را نجات خواهد داد و جهان را جای بهتری خواهد کرد.
درست است که هنوز کار قهرمانانه ای انجام نداده بود، اما او یک قهرمان بالقوه بود.
این آخرین باری نبود که همدیگر میدیدیم. تا همین یک ماه پیش بارها گاه و بی گاه یکدیگر را در آینه میدیدیم.
هرچه بزرگتر میشدیم کمتر و کمتر سر و کلهاش در آینه پیدا میشد ،اما وقت هایی که میآمد همان هیبت قهرمانانه را حفظ کرده بود.
هنوز هم همان نگاه نافذ گذشته را داشت. گویی با نگاهش از مردمک چشمانم عبور میکرد و وارد میشد.
او هنوز همان قهرمان سابق بود. اما راستش را بخواهید خودِ من مدتی بود که احساس میکردم دیگر آن آدم سابق نیستم.
هنوز هم شجاعتش برایم قابل تحسین بود اما هرچه بزرگتر میشدیم جلوههای تاریک و زشت دنیا بیشتر برای من نمایان میشدند. میدانستم که او قرار است همهی این تاریکیها را از چهرهی جهان پاک کند اما نمیدانستم که چگونه.
نگرانش بودم. شاید او نمیتوانست این لشکر تاریکی را ببیند. شاید آن سوی آینه این همه ظلم در کار نبود و ظالمان اینقدر نزدیک نبودند.
نگرانش بودم اما تا وقتی که نفهمیده بود این تاریکی چقدر به ما نزدیک است جایش هنوز امن بود. تا وقتی که نمیدانست آدم بزرگ ها خیلی وقت است با ظالمان همکاسه شدهاند، هنوز هم بالقوه، یک قهرمان بود.
باید مراقبش میبودم که همان طرف بماند. نباید میگذاشتم از نگاهم چیزی بفهمد. نباید میگذاشتم ببیند.
نباید میگذاشتم بفهمد همینجا، در همین شهر، مردم به خیابان آمده اند و دست در دست هم علیه ظلم فریاد میزنند.
نباید میگذاشتم بفهمد این روزها قهرمان بودن و ایستادگی در مقابل ستم همینقدر به ما نزدیک است.
نباید میگذاشتم بفهمد بالاخره فرصت این را دارد که دنیا را جای بهتری کند.
اما دیگر دیر بود.
یک لحظه غفلت.
حالا دیگر او اینجا نیست.
او بین مردم بود وقتی که هیولاهای هیکلی به مردم هجوم بردند.
آنجا بود وقتی که همگی زیر درست و پای ظلم له شدند.
او دیگر اینجا نیست.
کسی که در آینه ایستاده است مطمئنا او نیست. این غریبه حتی روی نگاه کردن در چشمانِ من را هم ندارد. چه رسد به ایستادگی در برابر ظلم.
این غریبه مسلما قهرمان نیست. او ترسیده است. درست مثل بقیه آدمها.