
بیچارگان اولین کتابی بود که در ۴۰۴ خواندم. راستش اینکه اول سالی چرا بیچارگان را برای خریدن و خواندن انتخاب کردم کمی به مذاق خانواده خوش نیامد اما من بیشتر به داستایوفسکی فکر میکردم و تازه به خانواده نگفتم که کتاب بعدیای که میخواهم از او بخوانم جنزدگان است! گذاشتم دلخوری مامان در حد همین بیچارگان ۲۰۰ صفحهای باشد و بیش از «اینا چیه میخونی، اسمش بدبختیه حالا ببین توش چیه …» چیزی نگوید. در این مدت سعی میکردم که کتاب را پشت و رو بگذارم تا زیاد با عنوانش رو به رو نشوند، اما … بگذریم!چیزی که میخواهم بگویم اینها نیست.
بیچارگان را عاشقانهای متفاوت یافتم و به چند دلیل:
اول از همه با رمانهایی که حالت نامهنگاری دارند ناآشنا نبودم، پیش از این دیده بودم و خوانده بودم؛ مثلا یکی عذاب وجدان آلبا دسس پدس. در این جور رمانها معمولاً نویسنده یک نفر است و فقط محتوا و حرف های نامهها عوض میشود، اما در بیچارگان نویسنده علناً خود را به دو نفر تقسیم کرده است: یک نیمهاش پیرمردیست سادهلوح، مهربان و آزرده و بینهایت عاشق پیشه؛ و نیم دیگر آن دختر جوانیست رنجکشیده، معقول، قدر شناس و البته او هم عاشق پیشه.
تمام جزئیات سادهلوحی ناشی از عشق را میتوان در نوشتههای پیرمرد یافت؛ تا آنجا که مرد تمام پولش را در عین درماندگی خرج دختر میکند و مدام به دختر تذکر میدهد که خودش را از سرماخوردگی حفظ کند.
همینطور تمام نمادهای عقل که در یک زن ممکن است وجود داشته باشد در نوشتههای دختر رعایت شده است. مثلاً او فقط در نامهی آخر که پس از آن دیگر نامهای در کار نخواهد بود و در واقع نامهی خداحافظیست با صراحت اقرار میکند که عاشق پیرمرد است. دقیقاً زمانی که میداند دیگر هیچگاه پیرمرد را نخواهد دید و … .
از سوی دیگر، نامههای پیرمرد به تمامی گویای تفکر یک بزرگسال فرتوت است و اینرا بیشتر در قسمتی میتوان یافت که مرد برای دختر مینویسد:
«من تنها از یک چیز میترسم؛ از دهانهای لق»
این ترس از نگاه من معمولاً در وقت بزرگسالی پیش میآید؛ زمانی که آدم پایش در ایندنیا محکم شده و غرق در دنیای روزمرگی شده است و نگاه آدمها را به خود بیش از هر زمانی وارسی میکند. حال اینکه شهامت جوانی در نامههای دختر درست در آخر نامهها که مدام از پیرمرد دعوت میکند تا به دیدارش برود، عیان است.
گذشته از همه نویسنده در تمام نوشتههایش نشان میدهد که چقدر فقر را میشناسد و چقدر دقیق آن را به مخاطب میشناساند. در این داستان نیز مانند موشکافیهای اجتماعی و روانشناختی از ابعاد شخصیتهای دیگر داستانهایش(مثل وصف سونیا و خانوادهاش در جنایات و مکافات)، تصویر روشنی از شخصیت و تفکر یک آدم درمانده از فقر را پیش روی ما قرار میدهد. از بهتزدگی آنها در مواجهه با یک کالسکهی زیبا میگوید، از سوژه بودن آنها در داستانها و نقاشیها یاد میکند و درد آنان را در برابر حرفهایی که میشنوند یادآوری میکند؛ تا جایی که در قسمتی مینویسد:«بیچارگی آدم بیچاره به هیچ کسی جز خودش ربطی ندارد.»
خلاصه اینکه من بیچارگان را دوست داشتم و آن حد از انگیختگی را که از یک رمان نسبتاً کوتاه از داستایوفسکی میتوان انتظار داشت، در آن تجربه کردم.
خواستید بخوانید.