sona hazrati
sona hazrati
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

سیاهِ سیاه، خاکستریِ خاکستری

زمستان بود، زمستان ۱۸ سال پیش، از آن زمستان‌ها که بچه‌مدرسه‌ای‌ها می‌دانند چه زمستانی‌ست. هرروز ساعت ۷ صبح درست در سردترین زمانی که می‌شد بیرون از خانه باشی، جلوی درب مدرسه از اتوبوس دراز سرویسمان پیاده می‌شدیم و رها می‌شدیم در مدرسه‌ی خالی که فقط سرایدارش بیدار بود. در آن حیاط بزرگ و ساکت، جای من در انتهای حیاط، گوشه‌ی سمت چپ، روی نیمکت نیمه رنگ شده، زیر یک درخت تنومند بود. هنوز هم بجز نخل اسم درختان دیگر را بلد نیستم؛ همین را از آن درخت یادم است که پاییز و زمستان سرش نمی‌شد سبز بود، سرد بود و سبز.

در یکی از آن روز‌ها که زمستان شلاقش را برداشته بود و تا می‌خوردی می‌زد و من هم رسیده بودم و روی نیمکت همیشگی‌ام نشسته‌بودم و کاری جز نگاه کردن به درو دیوار مدرسه نداشتم، یک لحظه بوی نامطبوع خفیفی را در عمق نفس‌هایم احساس کردم. در همان حین انگار یک توپک نرم از شاخه‌ها افتاد روی زمین. رد صدا را گرفتم، گنجشک بود. گنجشک مرده!

بلند شدم کمی چشم چرخاندم. پرنده‌ای روی درخت نمانده بود که گلوله گلوله، از شب پیش، روی آسفالت و خاک باغچه‌ی زیر پای درخت نیافتاده باشد. گلوله‌های مچاله‌شده و کبود از سرما که کم‌کم با برآمدن کامل آفتاب، داشت یخشان آب می‌شد. گلوله‌هایی که از ضعف خودشان را پرت کرده‌بودند به سبزی انبوه درخت و درخت هم پرتشان کرده‌بود به… . امان از پناه بردن، امان از سبزی درخت‌های دروغ‌گو.

من دل‌خراش‌ترین تصویر مرگ گنجشک را آن‌روزها دیدم آن‌هم نه یک‌بار، چندبار و چندروز پشت سر هم. برای همین، وقتی چندروز پیش پشت حیاط خانه‌ی همسایه گنجشکی را جان‌داده یافتم، کمی نشستم بالای سرش و نگاهش کردم، اندوهی نداشتم در مقابلش. همان بو را می‌داد اما…

او که پشتش به نرمی خاک بود و رویش رو به روشنی آسمان، او که نگاه در نگاه خورشید چشم‌هایش را بسته بود، او که هرازگاهی نسیم تازه نفس بال‌هایش را نوازشی مهمان می‌کرد، او که جانش را، این امانت مسلمش، را در آرام‌ترین شکل ممکن بازگردانده بود و در تنش نه جای زخم داشت و نه خراش… نه! مرگ او در نگاه من به ناگواری مرگ گنجشک‌های یخ زده نبود و من با دیدنش تنها به آهی بسنده کردم.

می‌دانی! آدم که از غم و شادیش خبر ندارد. این‌ را هم نمی‌داند سروکله‌ی کدام‌یک کی پیدا می‌شود. ترتیب برخوردن با اتفاقات عمر، هرطور حساب کنی با تقدیر است، مگر نه؟! دست کم بیا به آن روی دیگرش فکر کنیم. مثلاً فکر کنیم می‌توانستیم دخالتی در تجربه‌هایی که سرراهمان قرار می‌گیرد داشته باشیم و درباره‌ی چیدمانشان در طول حیاتمان خیال‌پردازی کنیم. من فکر می‌کنم کاش می‌شد که چاشنی غم و شادی آدم کم‌کم به زندگی‌اش اضافه شود. یعنی چیدمان شادی این‌طور باشد که از کوچک به بزرگ برسد، غم هم همین‌طور. این‌گونه نباشد که آن‌قدر سفیدی را زود ببینی که بعدها روشنی هیچ رنگی تو را راضی نکند و به وجد نیاورد. این‌شکل هم نباشد که آن‌قدر سیاهی را زود ببینی که بعد‌ها تیرگی هیچ رنگ دیگری به‌چشمت نیاید و غمگینت نکند. شاید در این‌صورت، آن میزان برانگیختگی و احساس انسانی لازم را، در قالب اشک و خنده و ترس و …، در مواجهه با رویداد‌های تأمل‌پذیر به دست بیاوریم و رنگ حقیقی وقایع را به تمامی درک کنیم.

شاید هم این‌طور نباشد. هرچه بادا باد!

گنجشکزندگیتقدیرفلسفهنگاه
علوم تربیتی خوانده‌ام. شعر، داستان و کودکان را دوست دارم و گاهی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید