از تفسیر نقاشی کودکان، همان مبحثی که سنگ علاقه داشتن به آن را تا مدتها به سینه میزدم، فقط دو چیز یادم مانده؛
اول اینکه بچههایی که از رنگ بنفش زیاد استفاده میکنند نسبت به بچههای دیگر که از رنگ بنفش کمتر استفاده میکنند، در خیالپردازی مهارت بیشتری دارند یا خیالپردازترند؛
دوم اینکه کشیدن خورشید در نقاشی توسط کودک نشانهی حضور گرم پدر در خانوادهی اوست.
دربارهی قضیهی اول،
اینطور شد که بچهی فامیل برای اولین و آخرین بار بدون حضور پدر و مادر، وقتی در خانه تنها بودم، به من سپرده شد و من هم طبق عادت پس از حرف زدن فراوان با بچه در مورد دنبالهی فلان متری عروس، کفش پاشنه فلان سانتی و کلیپس فلان قدی یک مداد و یک کاغذ پیش رویش گذاشتم و گفتم نقاشی بکش، ناگفته نماند که موضوع حرف زدن با بچه ها را بچه انتخاب میکند و نه من؛ دربارهی تحمیل نقاشی کشیدن به بچه هم باید بگویم نیت ظاهریام در این امر این است که خلاقیت بچه تکان بخورد و نیت باطنیام این است که نه من حوصلهی بدو بدو ی خودم را دارم نه همسایه پایینی؛ بگذریم!
چند دقیقه طول نکشیده بود که نامبرده یک عروس با لباس بنفش در ابعاد برگه آچار گذاشت روی دستم و من از آنجا که نمیدانستم این بچه کجا میتواند لباس عروس بنفش دیده باشد، حسابی تحسینش کردم و فرضیهی اول تایید شد و تا امروز هم خلافش ثابت نشده است.
اما در مورد فرضیهی دوم؛
از بچگی خورشید را در نقاشیهایم جا نمیانداختم اما دلیل خورشید کشیدن من چیز دیگری بود. البته نه اینکه درکی از حضور گرم پدر نداشتم، چرا داشتم و گفتن ندارد که با پدر صمیمی هم بودیم، اما من از خورشید به این دلیل خوشم میآمد که الآن از آفتاب گردان، تاکسی و شله زرد خوشم میآید؛ من زرد دوست داشتم و میخواستم این زرد که انرژی عجیبی به من میبخشید را به هر طریقی در نقاشیم به کار بگیرم و چون شامل بچههایی که باعث اثبات فرض اول میشدند تا مدتی نمیشدم، طبعا تنها چیزی که به ذهنم میرسید بکشم یک درخت تپل با چند سیب، یک خانه با سقف شیروانی چند تا هفت برعکس که کوه بودند و خورشید بود.
من در همین وانفسای انتخاب های محدودم برای کشیدن نقاشی باید به نحوی زرد را به کار میبردم وگرنه از نظر خودم آن نقاشی به درد لای جرز دیوار هم نمیخورد چه برسد به اینکه با یک بیست که معلوم نبود حاصل با حوصلگی معلم است یا بی حوصلگی از یک دیوار آویزان شود.
به هرحال چه می توان کرد بجز حق دادن به خود هرچند آنروزها میتوانستم چیزهای دیگری را زرد بکشم. میتوانستم مداد زرد بکشم، می توانستم حتی قلمبهی درخت هارا زرد بکشم که مثلاً پاییز شده، گندم بکشم، خربزه، ذرت یا خیلی چیزهای دیگر بکشم؛ اما من زرد این رنگ عزیز را که در جعبهی مدادرنگیهایم زودتر از هررنگی قدش کوتاه میشد، و در زیبایی حتی صورتی هم رقیبش نبود، تنها برای کشیدن خورشید هدر داده بودم و آنهم هیچگاه در واقعیت زرد نبود.
راستش امروز که کمی دقت میکنم نمیفهمم چه کسی به من یاد داد که سقف خانههای نقاشی را شیروانی بکشم؛ من که حتی در روستای مادر زادیمان هم همچو چیزی تا آنروز ندیده بودم.
یا چه کسی گفت که ابر نقاشی آبی باشد و... به هر روی فکرمیکنم رهایی در خیال به اندازهی کنترل خیال ارزشمند است با ارائهی طرح های تحمیلی از اندوخته های اجدادی خیالات کودکان محدود میشود
و اگر اینطور باشد شاید نقاشیهایمان هم قابل تفسیر نباشند.
راستی! چه کسی اطمینان دارد که خورشید کوچک خواستههای ما هم واقعاً زردند و بیهوده نیست که ما برای رنگ زدن به آنها روز بهروز کوتاه میشویم؟!
بگذریم!😊