گاهی برای آروم شدنم تقصیراتو گردن همه میندازم الا خودم. کار اشتباهی که کل عمرم به عنوان سپر دفاعی ازش استفاده کردم. ولی میشه منکر این شد که همیشه خودم مقصرم؟ روزها و ساعتهای زیادی زجه زدم تا دلیل دردش رو بفهمم. بفهمم چرا یه موضوع یکسان هربار با درد بیشتری بهم حمله میکنه و من بازم نمیتونم جلوش بایستم.
چرا با اینکه دردمو قبول کردم، پذیرفتم، درسمو گرفتم
چرا تموم نمیشه؟ چرا هربار به شکل جدیدی برام پیش میاد.
در مورد روابطم در اجتماع بیشتر از هرچیزی غمگین و نا امیدم. ناراحتم و احساس میکنم زمین شرم میکنه از اینکه من روش قدم میذارم. هر لقمه غذا هر نفس کشیدن هر لباسی، از اینکه باید منو تحمل کنه به خدا شکایت میبره.
وقتی به ته این بن بست میرسم تقصیر رو گردن مادرم میذارم میگم او
بود که منو مطیع تربیت کرد.
خجالتی آرام و حال بهم زن. گاهی شکایت میکنم ازش
که چرا منو دختری تربیت کردی که مناسب اجتماعات انسانی نیست؟ چرا منو بیش از حد ساده و زود باور بزرگ کردی؟
همون طور بهم کارای خونه یاد دادی، آشپزی یاد دادی، ملاحظه کردن یاد دادی، احترام به بزرگتر یاد دادی و همیشه بقیه رو توی اولویت گذاشتی
گاهی هم کنارش دوست داشتن خودمو یاد میدادی
یادم میدادی با آدمای دروغگو چیکار کنم؟ با آدمایی که حسودن و تلاش میکنن زندگیمو خراب کنم چیکار کنم؟
مادرم میگه همه چیز یاد دادنی نیست بعضی درسا گرفتنیه.
مشکل بزرگ من؟
من زود باور میکنم. خنده و ذوق و اشک و حرفای آدمارو زود باور میکنم. گاهی حتی از پس جواب دادن به آسون ترین سوال همکلاسیم بر نمیام
هفته پیش برای پرسیدن یه سوال تا مدتها نمیتونسم لرزش بدنمو کنترل کنم و مجبور شدم کلاسو ترک کنم.
و حتی هفته ها قبلش که برای یه پرسش کلاسی پنیک میکردم و نزدیک بود جنازمو از وسط دانشکده حقوق جمع کنند.
مادرم معتقده من احمقم وگرنه یه پرسش کلاسی که چیزی نیست،
یه ارائه که چیزی نیست بابا. میکه من عادت دارم چیزای کوچیکو برای خودم بزرگ کنم و ازش یه باتلاق بسازم و توش غرق بشم.
گاهی فکر میکنم شاید واقعا چیزی نیست چون همه به راحتی آب خوردن انجامش میدن ولی من؟
۲ ماه تمام هرشب گریه کردم، خودمو بابت زندگی بی ارزشم سرزنشم کردم و از خدا مرگ خواستم.
از مادرم شکایت دارم بابت اینکه منو مطیع و رام بزرگ کرد.
از کوچیک ترین حق خودم نمیتونم دفاع کنم
توی مترو و خیابون مورد آزار واقع میشم و به این فکر میکنم نکنه تقصیر خودم بوده؟ لباسم مناسب نبوده یا نکنه خودم یکاری کردم؟
شاید من ۲۰ ساله کاری کرده باشم ولی من ۶ ساله هم کاری هم کرده بود؟
بعضی وقتا میگم شاید توی چهرم چیزی هست که میگه منو اذیت کنین میگه آهای آدما هیچکسو ضعیف ترین و شکننده تر از من نمیتونین پیدا کنین پس اذیتم کنین. هیچکسو پیدا نمیکنین که اذیتش کنین و اون در نهایت خودشو مقصر بدونه.
دلیل شروع به نوشتنم همین بود. توی خونه ای که هستم همون جایی که هیچ حریم شخصی ندارم فکر خوبی برای روی کاغذ آوردن حرفام نبود. میمردم اگه کسی میخوند؟ چون همدردی نبود
آخرین باری که راجع به دردم که الان ۶ ساله شبها خوابو از چشمام برده و متجاوزی که مجبورم هرروز ببینم با مادرم صحبت کردم بهم گفت هیس! با هیچکس راجع بهش حرف نزن.
و من از ۱۴ سالگی لال شدم.
زخم خوردم و آسیب دیدم و فکر کردم خودم مقصرم.
زندگی کسایی که بهم زخم زدن روز به روز بهتر شد و من؟
هرروز یه قدم بع سقوط حتمیم نزدیک تر میشم.
آخرین باری که یه نفر بغلم کرد بهم گفت همه آدما بد نیستن
همه مردها بد نیستن، چون آدمای بد سر راهه تو بودن دلیل نمیشه همه بد باشن.
ولی انگار همشون بدن.
اون آدم رندومی که توی اتوبوس میبینم بده. استاد دانشگاهم بده. پدرم بده. همه بدن
یا شایدم من بدم؟
غمگینم از اینکه بلدم اگه برنجم بوی دود بده باید چیکار کنم
اگه خورشتم شور بشه باید چیکار کنم
کیکو چجوری بپزم که بیش از حد پف کنه
لکه های چربی روی اجاقو چجوری پاک کنم
ولی بلد نیستم حال خودمو خوب کنم. از خودم دفاع کنم تا کمتر آسیب ببینم.
ساعت خوابمو چجوری درست کنم. استرس و اضطرابمو چیکار کنم؟
من باید یه دختر توی دهه ۴۰ یا ۵۰ بودم. یا حتی قبل تر
دختر کدبانویی که با اشتیاق منتظر معشوقش میمونه و توی ۱۴ سالگی سنتی ازدواج میکنه.
از مبارزه خستم. مبارزه با مردای احمق زن ستیز و بیچاره
از زن هایی که بخاطر دوست داشته شدن توسط شوهرانشون خودشون رو کوچیک میکنن.
از همه آدمایی که بین جنسیت ها فرق قائل میشن.
از اول تا الان به ۲۰۰ شاخه پریدم و اینه مغز من در حالت نرمال
۲۰۰۰ پوشه باز شده روی دسکتاپ که هیچوقت قرار نیست بسته شن.
خواهرم میکه باید با اعتماد به نفس باشم میگه باید به آدما فرصت بدم
ولی من آدمارو رها میکنم، ترک میکنم قبل از ترک بشم
رها میکنم قبل از رها بشم.
و حالا میبینم ترس همشگیم از تنهایی فقط یک کابوس بوده مثل کابوسایی که هرشب میبینم و میفهمم کابوسن اما نمیتونم بیدار بشم.
حالا تنهام. نه اینکه بگم بهم خوش میگذره اصلا هیوقت خوش نمیگذره
ولی تنهاییم قرار نیست روزی منو ترک کنه بهم آسیب بزنه منو متهم کنه به کاری که انجام ندادم و...
اینو روزی فهمیدم که تمام راه رفت و برگشتمو گریه کردم
توی اتوبوس توی مترو توی خیابون سر کلاس
توی تخت توی حمام توی جمع
گریه کردم بی وقفه اشکام سیل شدن و بازم نتوستن غمو ببرن.
ولی بی حس نشدم هنوزم بابت مرد نابینایی که هرروز صبح توی اولین ایستگاه اتوبوس میبنیم گریه میکنم.
هرروز بابت اون پیرمردی که اسکاج میفروشه گریه میکنم
بابت استادی که سر کلاس مسخره میشه
بابت اون همکلاسیم که دیروز روی برف ها سُر خورد گریه میکنم.
برای عمم بخاطر خیانت شوهرش گریه میکنم و انگار من به جای همه درد میکشم.
حتی بابت مادرم. گله دارم ازش گاهی فکر میکنم اونم یه دختر کوچولو بود مثل من.
آرزوهایی شبیه به من که هیچوقت بهش نرسید.
حسایی که تجربه نکرد
وقتی چیزیو نداشت، چجوری به من میداد؟
پس قبول کردم من شبیه بقیه نیستم
توی نقطه ای که هم سنای من تلاش میکنن برای درسخوندن و اپلای کردن و زندگی کردن و شاد بودن
من در تلاشم زنده بمونم. در تلاشم اون کلاس ساعت ۸ صبح منو نکشه
تلاش میکنم اینهمه دوست داشتنی نبودن منو از پا در نیاره.
تلاش میکنم همزمان به آروزی خودم و پدر مادرم برسم
تلاش میکنم شبا بتونم بخوابم
استرسمو کنترل کنم کار پیدا کنم
تلاش میکنم چجوری از این دانشکده مضخرف فرار کنم
تلاش میکنم با گریه کارهامو حل کنم و شبا کابوس نبینم
دلم میخواد نامرئی بودم. کسی منو نمیدید حس نمیکرد
آیا اگه من نبودم زندگی بهتر بود؟
توی نقطه ای ایستادم که از فکر کردن بهش میترسیدم.
من قرار نبود این باشم. من ۲۰ ساله قراربود دنیارو عوض کنم و حالا دارم خودمو میکشم تا دنیا منو نکشه
درد میکشم و آرزو میکنم این دردم بدون اثر نباشه
دعا میکنم در پایان همه این دردا
منی به وجود بیاد که خیلی قوی تر از اینی که الان هستم باشه
تلاش کنه از مسخره شدن نترسه. از بولی شدن نترسه
از مقایسه شدن با هرچیزی نترسه
شاید منم اگه جای پدرمادرم بودم و بچم عین خودم بود اونو مقایسه میکردم. با در و دیوار
مقایسه ش میکردم تحقیرش میکردم بهش درد میدادم
بابت کار نکرده مقصرشمیکردم و در نهایت بهش میگفتم قرار نیست به جایی برسه.
ولی نه
من بهش عشق میدادم به جای هرکسی که دوستش نداشت من دوستش میداشتم. میگفتم اگه نمیتونی اگه سختته اگه رنج میکشی درکت میکنم ولی جا نزن.
میگفتم دردتو بگو زخمتو بهم نشون بده تا مرهم باشم برات.
میگفتم دو دوستداشتی حتی اگه منکر این باشن.
تو باهوشی مهربونی شجاعی و همین بسه برای خوب بودن
میگفتم اینکه اضطراب اجتماعی داری و نمیتونی درست ارتباط بگیری تقصیر تو نیست
اینکه همیشه همه تورو مقصر میکنن تقصیر تو نیست
اینکه تو برای همه اون دیوار کوتاهی تقصیر تو نیست
اینکه تو زود آدمارو باور میکنی، دوستشون داری و بهشون اعتماد میکنی تقصیر تو نیست.
و اینکه آدما هرروز حرومزاده تر از قبل میشن هم تقصیر تو نیست.
اینکه بابت موفقیتت سرزنشت میکنن و باورتو از بین میبرن تقصیر تو نیست
اینکه به تو زخم میزنن و تلاشتو نمیبنین ولی خودشون هرکاری میکنن تا جای تو باشن تقصیر تو نیست.
اونا عشق و علاقه من به زندگی به رشتم به دوستام به همه چیو از من گرفتن
توی سرم زدن و منو ناکافی دونستن و حالا وقتی ۴۰ سالشونه دارن از من تقلید میکنن
کاش حداقل کمتر دوستتون داشتم تا کمتر آسیب میدیدمن و حالا وقتی ۴۰ سالشونه دارن از من تقلید میکنن.
_اتاق بدون ساعت ۰۳۵۲_
کاش حداقل کمتر دوستتون داشتم تا کمتر آسیب میدیدم