من گذشته هایم را دوست دارم ، من تو را دوست دارم نگارِ تارِ دوردستِ برباد رفته ی من
تو یادی از من نکن، مشکلی نیست؛ من حتی فراموشیت را هم دوست دارم.
سوار بر جادوی خاطرات گذشته ام حالا...
مرا میبری تو، به کوچه پس کوچه های خاطرات تلخ و شیرینِ روزگار خوشِ ما؛ که ساعت ها صدای خش خشِ کشان کشانِ پاهای بی طاقت دوری ما هم نوای دل ما بود..
الان کجایی ؟ که بی تاب فقط یک لحظه دیدنت هستم .. هر لحظه صدایت میکنم، می آیی حظورم!! اما در خیالم محو میشوم و محو میشوی... حالا کجایــــــــــی عشق ناتمام من؟
آن غروب پاییز تنهایی که با دست های پرشور و ناز خود نشان حلقه به دور خود بستیم یادت هست که چه گفتیم ؟ آن عهد هنوز در من نشکسته... الان کجایی لعنتی ؟
گفته بودی از الان تا ابد باتو!! اما من تا ابد بی تو تنهایم. فصل جدایی من کی می آیی؟
گفته بودی خسته ام کمی دوری و تنهایی شاید درمان حالم باشه ، یعنی هنوز حالت خوب نشده !!! لااقل کمی خورده نانی چیزی سر راهت میگذاشتی تا پیدایت کنم ..
شاید من ساده دل بودم ، شاید از بس نازک دل بودی که نخواستی با گفتن حقیقت جدایی از من رو بگویی.
نمیدانم، من سراپا چشم گشتم بعد اون غروب پاییز تنهایی.. تو خود گفتی غروب پاییز تنهایی!!!
چه تنها و دلگیرم ، چقدر خسته و پریشانم ، لحظه ای از یادم نمیروی.. باشد مهم نیست که کجایی ؟، فقط بگو که حالت خوبه و از من خسته ای . نمیدونم :(
عشقم من مُردم هر لحظه از این جدایی و زنده می شوم از خاطرات گذشته و هی و هی و هی ...
حتی دیگر هوای مهاجرت هم ندارم بی تو، در خودم و خاطرات با تو بودن غرقم تا همیشه