لی لی
لی لی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

کابوس در شایر

کابوس در شایر

چشم‌هام رو که باز کردم، دیدم روی مبل اطلسی رنگ و رو رفته کنار پنجره خوابم برده بودم! خورشید از لای پرده‌های گل‌دار، نور نارنجی گرمی روی فرش دستباف انداخته بود و گرد و خاک معلق در هوا را روشن کرده بود. حس عجیب و ناآشنایی داشتم. انگار چیزی در دنیا تغییر کرده بود، اما نمی‌توانستم بگویم چی!

سرم سنگین به نظر می‌رسید و به سختی می‌توانستم آن را تکان دهم. انگار وزنه‌ی سنگینی روی گردنم بود! خواستم از جایم بلند شوم که متوجه چیز عجیب دیگری شدم! پاهایم! آنها آن پایین، جلوتر از من در حال حرکت بودند! دو توده پشمالو با انگشت‌های کوچک و ناخن‌های سیاه! انگار به جای پا، دو پای خرگوش به پاهایم وصل کرده بودند!


با ترس و لرز از روی مبل سر خوردم پایین و سعی کردم روی آن پاهای عجیب و غریب بایستم. تعادلم را به سختی حفظ کردم و قدمی برداشتم. بعد قدم دیگری. با هر قدم، پاهایم بیشتر توی چشم می‌آمدند. انگار داشتم با دمپایی‌های پشمالو راه می‌رفتم!

نگاهی به اطراف انداختم. خانه همان خانه‌ی خودم بود، اما جور دیگری به نظر می‌رسید! دیوارها به جای گوشه‌های تیز، خمیده و گرد بودند و پنجره‌ها کوچک و رنگارنگ بودند، با شیشه‌های کوچک و طرح‌های گل و گیاه. در چوبی ورودی هم گرد بود و دستگیره‌ی برنجی براق داشت.

به سمت آشپزخانه رفتم. میز ناهارخوری از چوب بلوط تیره ساخته شده بود و رومیزی گلدوزی شده با طرح‌های گل و مرغ روی آن بود. ظرف‌ها و لیوان‌ها همگی سفالی با طرح‌های ساده و قشنگ بودند. همه چیز حس گرم و صمیمی داشت، انگار سال‌ها بود که آنجا زندگی می‌کردم.

از پنجره‌ی گرد اتاق نگاه کردم. خورشید هنوز در آسمان بود، اما کم‌نور و بی‌رمق به نظر می‌رسید. انگار چیزی جلوی نورش را گرفته بود. ابری سیاه و بزرگ که همه‌ی آسمان را پوشانده بود. حس ناخوشایندی به من دست داد. انگار اتفاق بدی قرار بود بیفتد.

از خانه بیرون آمدم. باغچه‌ی کوچک جلوی خانه که همیشه پر از گل‌های رنگارنگ بود، حالا خالی و مرده به نظر می‌رسید. انگار کسی طلسم سیاهی روی آن انداخته بود. به سمت جاده‌ی خاکی جلوی خانه رفتم. معمولاً این موقع روز، پر از هابیت‌های شاد و خندان بود که با هم صحبت می‌کردند و به سمت مزرعه‌ها و باغ‌هایشان می‌رفتند. اما حالا هیچکس آنجا نبود. انگار همه ناپدید شده بودند!

نگاهی به دور و برم انداختم. همه جا تاریک و ساکت بود. حتی صدای پرنده‌ها هم نمی‌آمد. انگار کسی دکمه‌ی «سکوت» را برای کل شایر زده بود! ترسی عمیق در وجودم ریشه دواند. حس می‌کردم در کابوسی گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم از آن بیدار شوم!

صدای عجیبی شنیدم! صدای زمزمه‌واری که از دوردست می‌آمد. انگار کسی چیزی را زیر لب می‌خواند. با ترس و لرز به سمت صدا رفتم. هر چه نزدیک‌تر می‌شدم، صدا بلندتر می‌شد. تا اینکه به درخت بلند و تنومندی رسیدم. صدا از پشت آن درخت می‌آمد. یواشکی سرم را از پشت درخت بیرون بردم و با تعجب دیدم پیرمرد قد بلندی با ریش بلند و سفید، زیر درخت نشسته و کتاب قدیمی می‌خواند!

پیرمرد متوجه من شد و با لبخندی مرموز کتابش را بست. انگار که سال‌ها منتظر من بوده باشد!

«خب، خب، هابیت جوان! دوباره گیر افتادی؟» صدایش بم و گرم بود، مثل صدای آتش.

کمی جا خوردم. «گیر افتادم؟ منظورتان چیست؟» و با دست به تاریکی مطلق اطراف اشاره کردم. «شما هم که می‌بینید! کل شایر در تاریکی فرو رفته!»

گندالف ریش بلند و سفیدش را با دست خاراند و با چشم‌های تیز و آبی‌اش به من خیره شد. «البته که می‌بینم! و دقیقاً به همین خاطر اینجام!» بعد با چهره‌ای جدی ادامه داد: «این تاریکی، هابیت جوان، یک هشدار است! نشانه‌ای از اینکه چیزی را فراموش کرده‌ای! چیز مهمی...»

با تعجب به گندالف نگاه کردم. «فراموش کرده‌ام؟ چه چیزی را فراموش کرده‌ام؟»

گندالف با چهره‌ای مرموز لبخند زد و ناگهان همه جا شروع کرد به چرخیدن. درختان، گندالف، قبض برق، همه چیز دور سرم می‌چرخید و من هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم.

و بعد... از خواب پریدم!

سپیده‌ی صبح سر زده بود و تاریکی خانه در دل نور مچاله می‌شد. در حالی که از خواب عجیب و غریبم سردرد گرفته بودم، چشمم به قبض برق افتاد که کنار تخت بود! انگار گندالف آن را آنجا گذاشته بود تا مرا از چنگال اورک‌های تاریکی نجات دهد!

قبل از اینکه دوباره گرفتار آن خواب عجیب و غریب شوم، سریع قبض را برداشتم و به کمک سرویس پرداخت «پیمان» پرداخت کردم. با هر کلیکی که روی گوشی می‌کردم، حس می‌کردم قدمی به سمت روشنایی و نجات شایر برمی‌دارم!

این حس قهرمانی را شما هم می‌توانید تجربه کنید! کافی است از سرویس پرداخت «پیمان» استفاده کنید و دیگر نگران فراموش کردن قبض‌هایتان نباشید! با «پیمان»، همیشه قدمی جلوتر از تاریکی هستید!

#پرداخت_مستقیم_پیمان

دایرکت دبیت


هابیتعجیب غریبپرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمان
و کلمه تنها راه نجات آدمی بود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید