سلام
طبق عادت، جای خالی که میرسم سلام میکنم، اتاق خالی، خونهی خالی، هر چی. بعضی وقتها هم آدم دلش خالی میشه، به اون چطوری سلام کنیم؟
ما یه اصطلاح داریم، میگیم «دلم حرف میزنه». قدیمها که مامان بزرگمون جونی داشت برای زندگی وقتی بچهاش دیر میومد خونه، با دلش حرف میزد. ما دلمون که شروع میکنه حرف زدن، اصلا آشوبی میشه، اون دل گنده بود بلد بود چیکار کنه، رگ خوابش دستش بود ولی ما بلد نیستیم، دلمون که شروع میکنه به حرف زدن، قایم میشیم، دلمون هم نامردی نمیکنه، شروع میکنه عربده کشیدن، جدیدیها بهش میگن overthinking. الان هم همینه، داره حرف میزنه، میخوام بشینم ببینم حرف حسابش چیه؟!
وسط این هاگیر واگیر تو چی میگی؟ شبیه کوله پشتی خالی تو مسیر شدی، همش تپ و تپ میخوری به پشتمون که منم هستم، خب باش، چیکار کنم الان؟ اصلا من هرجا خواستم برم اومدی چسبیدی بهمون و یک نغی زدی، یه فکر اضافه دادی که بشینم وسط راه به آسمون شب نگاه کنم و ماتم بگیرم.
آدمیزاد باید قلبش پر باشه تا این طوری آویزونش نشه، فقط بحث اینه که از بار مسئولیتش میترسیم. لامصب زیادی سنگین شه پاره میشه. کوله پاره رو کی میتونه وسط راه جمعش کنه. ما خودمون یک بار یه کوله برداشتیم و زدیم به جاده، رسیدیم وسط جنگل تو راه قله بودیم، بندش پاره شد، یه آن صورتهامون سفید شد. خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم رسیدیم به قله، دو شب موندیم و بالاخره برگشتیم. ولی وقتی برگشتیم دیگه کاریش نمیشد کرد، بندش پاره شده بود، انداختیمش دور. این یکی رو ولی دیگه نمیشه انداخت دور.
داستان همینه، من بلدم با چی پرش کنم، ولی نمیدونم چقدر پرش کنم. فاز عاشقی هم برنداشتما، نه آقا، من میدونم با چی باید پرش کنم، فقط میترسم کوله رو بردارم و صدای بندش بیاد و صورتم به گچ دیوار بگه زکی!
من دارم از چیزهایی حرف میزنم اینجا که نمیتونم برای مردم توصیفش کنم، چون هنوز خودم نمیدونم، چجوری بگمشون؟ سوال اصلی هم همینه، آدم اگه بتونه به خودش بگه، به بقیه که گفتنش کاری نداره.
ما خیالبافیم آقا. ما شبیه همه نیستیم. ما برای رویایی میجنگیم که بزرگیش قد خودمون هم نیست هنوز، برای همینه که نمیتونیم بگیم، داریم میجنگیم که قد رویاهامون بشیم. رویای من از زندگیم همیشه ثابت بوده، منم و یه جاده وسط دشت سبز، کولهام روی صندلی کناریم، تو اتوبوسم.
من زندگی برام یعنی سفر، از یک جا موندن بدم میاد، از شغل ثابت بدم میاد. سفر خوبه، درسته، سفر یعنی زندگی، به قول پنی تو بیگ بنگ تئوری، تنها چیزی که تو زندگی ثابت میمونه تغییره! پس اگه زندگی قراره همیشه تغییر کنه که من دنبالش بدوام، منم سفر میرم که یکم هم اون دنبال من بیاد. همه میگن سفر برو که آدمهای جدید ببینی، چیزهای جدید تجربه کنی، نه نه نه، بحث این نیست، آدم سفر میره که داستانهای جدید ببینه!!! سفر رفتن یعنی برای چند لحظه، چند ساعت، چند روز، داستان زندگی افراد دیگهای رو ببینی، یکم جزئی ازش بشی، ببینی که توی داستانهای دیگه تو انقدرها هم مهم نیستی. بحث اینه که، تو مسیر رو به سمت قله میبینی، ولی من راه صاف میبینم، قراره ازش لذت ببرم، تا تو مسیر سفر قدم نزنم نمیتونم پرش کنم.