ویرگول
ورودثبت نام
سروش زرگر
سروش زرگر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات کوتاه مهاجرت ۱: عکس آخر!

بسیار تلاش کرده‌ام که از تجربه‌ی مهاجرت بنویسم. اما نمیشد! امروز می‌توانم بگویم که تصور من از اتفاقات پیرامون مهاجرت بیشتر نوعی کاریکاتور بود تا روال عادی اتفاقات. تصور می‌کردم که تغییر در کلیت زندگی از زاویه‌ی اضطراب مانند سوزنی باشد که در اتاق تزریقات عضلات زیر کمر را پاره می‌کند و آه از نهاد آدم بر می‌آورد اما واقعا زخیم‌ترین سوزن‌ها هم اگر مدت مدیدی در آنجا‌ی آدمی باقی بمانند آدم به درد آنها عادت می‌کند. قبل از زبان درازی، نگاهی به این عکس بیاندازیم...

این عکس در یک قرار سریع و بی تشریفات نقاشی شد. آنقدر در عجله به رفقا سر زدیم که حتی وقت نکردیم شیرینی خداحافظی را خودمان بخریم. نه تنها همه چیز این تصویر نماینده‌ی یک خداحافظی بی‌برنامه بود بلکه همه جزییات ما در این تصویر بینهایت وطنی بود. صندلی‌های پلاستیکی زرد، کفش‌هایی که یک ماه بعد از مهاجرت تقریبا به کهنه تبدیل شد، شلوار کوتاه همسرم در تابستان که در اصل حق داشت دامن متوسط (میدی) باشد، شالی تشریفاتی که از نحوه‌ی بستن آن پیداست که جز برای بستن دهن مردمان معتقد سر نشده است، ماسک مسخره که مجبور بودیم از ترس تست کرونا در فرودگاه فرانکفورت بزنیم. و عمیق‌تر از همه‌ی اینها، غمی که در صورت ما نقاشی شده. خاطرم هست که تلاش می‌کردم با طنز تقریبا لوس خودم صحنه‌ی خداحافظی را تا میشد کمی از سکوت سنگین دور کنم. سکوتی که بود، چون باید می‌بود. خداحافظی ما معمولی بود! یک خداحافظی بی مقدمه و مؤخره، کوتاه و غمگین. آنقدر غمگین که دوستمان بدون حرف زدن اتاق را با بغض ترک کرد. کمی گفتیم، کمی در میان جو سنگین آنجا شوخی کردیم و خندیدیم، یکی دو تا عکس گرفتیم و آمدیم و مجلس خداحافظی خیلی سریع تمام شد.

چند ساعت بعد، بار‌ها را در ماشین گذاشتیم، جمع کردیم و شب راهی اتوبان شدیم. تنها یک پنچری در اتوبان بود که کمی از عادی بودن داستان کم کرد. و همین! خیلی معمولی و بی تشریفات، ما از جمع دوستان جدا شدیم و افتادیم در یک قاره آن طرف‌تر! جایی که دیگر دامن مجاز بود!

یک ماه بعد در همان اتاقی که هر روز دیدار دوستانمان تازه‌ میشد، مسئول بخش با داد و بیداد قانون روسری را به مقنعه تبدیل کرد! اول کمی مقاومت و هنر اعتراضی، پسرانی که از سر طنز مقنعه سر کردند، سپس کمی داد و بیداد متقابل، و در نهایت تمکین! روسری‌ها جای خود را به مقنعه دادند تا مغز چرک آلود صاحب خانه بتواند به خود یادآوری کند که رئیس کیست. روندی که با آن بزرگ شده‌ایم و به خوبی آن را می‌شناسیم!

الان سه ماه از آن رویداد می‌گذرد! هر کدام از ما گوشه‌ای از این عالم افتاده‌ایم! دوستانم در ایران، ما در آلمان، دوستانی که قبل خداحافظی کردند در کانادا، یکی سوییس، یکی فرانسه، یکی ایتالیا! گویا صنعت داخلی ما از استوره‌های صادرات جوان‌های غمگین به بیرون و واردات افسردگی به داخل بوده!

داستان پیش از آن که فکر کنیم تمام شد! همینقدر ساده! همینقدر سریع قصه ما به سر رسید و کلاغ سیاه کماکان سرگردان در آسمان بالای سر ما به دنبال منزل آرزو‌هایش میگردد.

مهاجرتخداحافظیدوستیگذارخاطره
دکتری میخوانم، به جهت هوشمند کردن رایانه‌ها! عکس میگیرم و آهنگ میسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید