سروش زرگر
سروش زرگر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات کوتاه مهاجرت ۲: کرونا، و گربه‌های انفجاری

روز رفتن روز عجیبی بود! بعد از یک خداحافظی سریع از دوستانمان که چاشنی‌اش ماسک و فاصله‌ی اجتماعی و مقدار زیادی اشک و سکوت غمبار بود، حالا نوبت به رفتن رسیده بود. خانه‌ای که در آن تولد‌ها گرفتیم، کباب‌ها بر منقل گذاشتیم، خانه‌ای که از صدای موسیقی و بزم تا سکوت و شمع و سنتور ‌همه فضایی به خود دیده بود، امروز بوی تلخ غربت میداد. کاناپه‌ها در مرکز خانه جمع شده بودند و یک پارچه‌ی سفید روی آنها کشیده شده بود. فرش جمع شده بود چون در گذر زمان میپلاسید. اتاق‌ها همه پر از پارچه‌ی سفید بودند. چون قرار بود سالها دیگر کسی بر کفپوش آن خانه گامی نگذارد. تنها چیز متحرک و پوشیده نشده‌ی آن خانه چهار چمدان بود و همین! همه چیز بینهایت آماده‌ی خداحافظی بود.

آن روز آنقدر شلوغ تمام شد که اصلا نفهمیدم کی در هتل کنار فرودگاه خوابم برد. اول فهمیدم که خانواده‌ی من همه کرونا گرفتند! همین خود به معنی این بود بدرغه با پدر و مادر بدور از هر آغوش و با فاصله‌ی باید انجام میشد. تمام وسایل را به هر تلاشی که بود در ماشین پدر خانم جا دادیم و شب هنگام زدیم به جاده! یک پنچری جزیی، یک مقداری موعضه، آموزش دو سه نوع دعا کل محتوی راه بود و همین! تا به خود آمدم در هتل نه چندان چهار ستاره خوابیدم به امید فردایی که نوید هزاران فرسنگ فاصله با خود همراه داشت.

الان که به قبل نگاه می‌کنم انگار در تمام خاطرات آن زمان یک پرده‌ی خاکستری از جنس بی‌حسی و ابهام بر روی تمام اتفاقات افتاده بود. انگار هیچ رنجی نکشیدم! انگار هیچ غربتی بر من حایل نشد! همه چیز بینهایت عادی بود. و من در تمام مدت تماما بی‌حس. آن زمان نه غمی به نام غربت در پیشواز میدیدم نه خاطره‌ای که از خداحافظی غمگینم کند. مانده بودم من و من! لخت مقابل تمام اتفاقات پیش رو.

خداحافظی‌مان آن چندان طولانی نبود! اصلا وقت آن نمیشد که بخواهیم درست حسابی خداحافظی کنیم! یکی دو تا بغل و همین! یک دست تکان دادنی هم برای پدر مادر خودم، کمی صف، یک نگاه به گذرنامه و همین بود که ما را از خانواده جدا کرد!

صالح! شاید پیش از گفتن ماجرای گربه‌های انفجاری لازم است بگویم که روزی که از ماشین عروس پیاده شدیم سه در باز شد! مهمانی بیست سی نفره‌ی تماما فامیل، یک دوست هم در جایگاه میهمان داشت! یک نفر که اتفاقا با ماشین عروس به عروسی آمد و به جای کت و شلوار کاپشن من را پوشیده بود! دوست همیشگی ما صالح! آن روز صالح هم ایران بود و طبیعتا در آن بدرغه به فرودگاه آمد. از آنجا که گذرنامه و ویزا هم داشت با ما به آن طرف ترمینال آمد و خانواده که رفت صالح ماند!

طنز ماجرا آنجاست که هر زمان که صالح را در خیابان یا هر جای دیگر گیر بیاندازید شاید در جیب‌هایش پول پیدا نکنید اما قطعا گربه‌های انفجاری پیدا می‌شود. آنجا بود که خانواده با دلی گرفته راهی مسیر خانه شدند و ما هم با صالح تا چند دقیقه قبل از پرواز گربه بازی کردیم! ظهر شد، مهر خورد و پریدیم به سوی باور جدایی از خانه!

خانه ماند با اساس‌هایی که رویشان پارچه‌های سفید کشیده شده بود. کمد‌هایی که با پلاستیک بسته شدند. پنجره‌هایی بسته، سکوت و چراغی که هشت ماهی‌ست خاموش است!


پدر و مادر
دکتری میخوانم، به جهت هوشمند کردن رایانه‌ها! عکس میگیرم و آهنگ میسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید