لپ تاپ را باز کردم که کار کنم...اما شوق نوشتن بی دغدغه و برای دل خود؛ امانم نداد. الان این جا هستم...
اغلب به نویسندگی فکر می کنم. به این که چه گونه شغلی است و چه شرایطی می طلبد. اصلا آدم این کار هستم یا نه...
قبل تر ها که خیلی فرصت نوشتن نداشتم، مداوم وسوسه ی نوشتن به سراغم می آمد و دلم لک میزد برای ذره ای غوطه ور شدن در واژگان...اما حال... پر از تردیدم! حس نوشتنام روی لبه ی تیغ است...اما چه راهی برای رساندن تردید به یقین وجود دارد به جز خودِ نوشتن؟! پس می نویسم تا بفهمم.
سرم که خلوت می شود باز می اندیشم که نوشتن چه کار طاقت فرسا و جانکاهیست...اما مابین افکارم، دستی در میان ذهنم، مشغول نوشتن است. لغات همیشه در ذهن من میدوند، جملات در ذهنم می رقصند و کتاب ها از من دل می برند.
در هر مکان و زمانی مشغول جمع کردن شواهدم که به من بگوینداین راه من است یا نه. آیا باید نویسنده باشم یا چیز دیگری؟چه راهی جز این دارم؟در ظاهر که هیچ اما در باطن؟نمیدانم، نمیدانم...
با این همه تحقیق و تفحص و بررسی و نوشتن و نوشتن، هنوز هم نفهمیده ام این تردید کی از وجود من دست خواهد کشید...