ویرگول
ورودثبت نام
srmoon400
srmoon400تو مسیرم، نه کامل ام، نه بی نقض، فقط زنده ام و واقعی. دنبال رشد شخصی ام یاد میگیرم، زمین میخورم ولی بلند میشم و ادامه میدم. اینجام تا با هم، هم مسیر بشیم
srmoon400
srmoon400
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

وقتی لبخند روی لبش نشست

در کنار ساحل، بر روی تخته‌سنگی، کنار دخترکی خاموش و محو در افق، به نظاره‌ی دریا و آسمان نشسته‌ام. چه زیبا در بی‌نهایت در هم تنیده‌اند؛ آن‌گونه که شک دارم آیا پایانشان را می‌بینم یا نه.
آیا در نقطه‌ای، آبیِ دریا و آسمان نیلگون در آغوش هم آرام گرفته‌اند؟

خورشید، مهمان دریاست و قطره‌های آب، از شوق دیدارش، به مثال نقره می‌درخشند.
مرغان دریایی در آسمان می‌رقصند و آواز می‌خوانند. گاهی در دل دریای نقره‌ای شیرجه می‌زنند تا قطرات دریا میان آسمان بیشتر خودنمایی کنند. سپس، با ماهی در منقار، به بیرون می‌جهند.

زندگی ای در میان این صحنه‌ی جذاب به پایان می‌رسد، تا زندگیِ دگری ادامه یابد.
شادی و غم، همانند آسمان و دریا، در هم تنیده‌اند.

با صدای آهِ دخترک به خود آمدم. چشمانش، با وجود انعکاس دریای نقره‌ای، بی‌فروغ بود.
موهای مشکی و صافش را، که قدشان به گردنش نمی‌رسید، از جلوی چشمانش کنار زد و روی پاهای نحیفش ایستاد. با قدم‌هایی کوتاه و بی‌رمق راه افتاد، و من را نیز به دنبال خود بر زمین می‌کشید.

گاه‌گاهی، اشک‌هایش چون باران بهاری بر من فرود می‌آمد. نگران پایان خود بودم، اما خود را به پاهایش می‌رساندم و به دورشان می‌پیچیدم، شاید مرا نیز ببیند.
تا آن‌که بر زمین افتاد و از شدت درد، زانوهایش را در آغوش گرفت. اما من هم چاره‌ای نداشتم، جز آن‌که بکوشم او را از دنیای درونش بیرون بکشم؛ شاید از دیدن این همه زیبایی لذت ببرد و متوجه نوازش نسیم بهاری شود.

نگاهش به آسمان افتاد. آرامش را در چشمانش دیدم. باد شروع به وزیدن کرد و من به پرواز درآمدم. تمام وجودم تمنای چرخاندن قرقره را داشت.
دخترک، نگاهش را به من دوخت و لبخندی زد. کمی قرقره را باز کرد و من بالاتر رفتم. اما ناگهان ترس در چشمانش نقش بست؛ قرقره را جمع کرد و من دوباره بر زمین افتادم. لبخند بر لبانش خشکید، اما حال، یک‌بار پرواز مرا دیده بود.

بلند شد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. من، میان باد و دستان او، بین زمین و آسمان معلق بودم. کمی قرقره را باز کرد و من کمی بالاتر رفتم. قدم‌هایش را تندتر می‌کرد و باز می‌ایستاد و با ترس، مرا می‌نگریست که از او دور می‌شدم. چند بار دیگر بر روی زمین افتادم.
اما حال، او هم پرواز مرا دیده بود، و هم شوق درون خود را...

دوباره شروع کرد. اما این‌بار، بی‌آنکه به من نگاه کند، با پاهای نحیفش شروع به دویدن کرد. کم‌کم، قرقره را باز می‌کرد و من بالاتر و بالاتر می‌رفتم. او همچنان می‌دوید، و من در کنار مرغان دریایی به پرواز درآمده بودم. به دنبال پاهای دخترک، در آسمان، رقصان بودم.

سرش را از زمین برداشت و به آسمان نگاه کرد. نظاره‌گر پرواز من شد.
و من، از این بالا، لبخند روی لب‌هایش را دیدم.
او، همان دخترک خاموش کنار افق، حالا صدای پرواز مرا شنیده بود.

SRmoon

 

پروازامید به آیندهداستان کوتاهفلسفه زندگی
۳
۰
srmoon400
srmoon400
تو مسیرم، نه کامل ام، نه بی نقض، فقط زنده ام و واقعی. دنبال رشد شخصی ام یاد میگیرم، زمین میخورم ولی بلند میشم و ادامه میدم. اینجام تا با هم، هم مسیر بشیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید