به نام خدا
خب وقتو تلف نکنم و برم سر اصل مطلب که قسمت آخر سفرنامه اربعین ۱۴۰۱ منه.
قسمت قبل تا اونجایی گفتم براتون که با ون راه افتادیم سمت کربلا.
حدود ساعت چهار بود که رسیدیم کربلا.دمای هوا هنوز فضای سونا رو توی ذهن آدم متبادر میکرد.
به سمت بین الحرمین راه افتادیم و توی راه با آب و شربت کمبود آب بدن رو جبران میکردیم.
هرچی جلوتر میرفتیم و به بین الحرمین نزدیک تر میشدیم خیل جمعیت پیاده فشرده تر میشد و موکب ها هم بیشتر میشدن.
وسایلمون رو توی یه ساختمون نیمه کاره که برای اسکان زائرا فرش شده بود مستقر کردیم. بعد قرار گذاشتیم که ساعت ۸ برگردیم موکب و جدا جدا راه افتادیم سمت حرم.
همین طور که به سمت حرم میرفتم فشردگی جمعیت هم بیشتر میشد
این وقت غروب معمولا دما قابل تحمل تر بود ولی خیل جمعیت باعث شده بود هوا دم کنه و گرماش به طور غیر طبیعی بیشتر باشه. به سمت حرم حضرت ابوالفضل(ع) میرفتم و تا جایی که توی اون جمعیت امکان داشت سعی میکردم سریع تر برم. اما بازم مسافتی که شاید توی حالت عادی پیاده رویش یک ربع یا بیست دقیقه طول می کشید رو توی چهل و پنج دقیقه رفتم.
موقع اذان رسیدم حرم. اونقدر پر بود که نشد نماز جماعت رو داخل حرم شرکت کنم و بیرون از حرم توی بین الحرمین نمازمو خوندم.
بعدشم دیگه هرجور بخوام حال و هوای حرم رو براتون توصیف کنم توی ادای مطلب بی انصافی کردم. زیارتم که تموم شد رفتم یکی از دفاتر نذورات و برای قولی که به یکی از دوستان داده بودم یه پارچه تبرک گرفتم. کنار اون دفتر هم یه جامهری بودکه مهرای تبرک حرم رو گذاشته بودن که هرکی میخواد یدونه برای تبرک برداره.
خواستم سمت حرم امام حسین (ع) هم برم ولی دیدم با این خیل جمعیت مدت زیادی طول میکشه که برن و برگردم و ممکنه همراهان نگران بشن.
پس یه سلام از دور دادم و راه برگشت رو در پیش گرفتم. دوباره برگشت هم چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت وقت برد و وقتی رسیدم دقیق ساعت هشت بود.
هیچ کدوم از همراها هنوز برنگشته بودن! نشستم پیش وسایل و منتظر نشستم. نیم ساعت گذشت و هنوز کسی برنگشته بود. برق هم که خیلی وقت بود قطع شده بود و سیستم خنک کننده چند ساعتی بود که خاموش بود. هوای داخل ساختمون نیمه کاره به حدی گرم بود که تصمیم گرفتم برم بیرون و به موکبا یه سر بزنم. هر کدوم از همراه ها هم که برمیگشت و نگران میشد دیگه میتونستم بگم من نیم ساعت منتظر موندم!
دو سه تا شربت گرفتم و خوردم تا خنکی شربتا حالمو سرجا اورد.
چن بارم تصمیم گرفتم توی صف غذا وایسم ولی طولانی بودنش منصرفم کرد.
بلاخره ساعت نه همراها افتخار دادن و برگشتن. همون موکب شام هم میدادن که گرفتیم و خوردیم و سمت ترمینال راه افتادیم تا بریم سمت کاظمین و سامرا.
بذاررد همینجا این سفرنامه رو تموم کنیم.
خیلی ماجراهای مختلفی داشتیم توی ادامه سفر مثلا ماجرای زیارت کاظمین و ناهار اون روز یا ماجرای موکب دارای توی مسیر برگشت و...
ولی ماجرا رو اینجا براتون تموم میکنم.
دعاکنید قسمت بشه سفرنامه ۱۴۰۲ رو هم براتون بنویسم.
انشاءالله اونایی که قسمتشون نشده قسمتشون بشه.
اونایی هم که قسمتشون شده آرزو به دل نمونن.
والسلام