سلام
من سینا هستم و امروز میخوام چند دقیقه وقتتون رو بگیرم :)
اول اینکه امروز تولدمه ,به خودم یک خورده rest دادم که به کارای قبلم فکر کنم و کارایی دوست دارم انجام بدم. الانم نمیدونم چطور اومدم ویرگول و تصمیم به نوشتن گرفتم !
همان طوری که در مطلب قبلم (تقریبا ۲ سال پیش) نوشتم - زندگی یک کامپیوتری , من تقریبا از ۱۴ سالگی کار برنامه نویسی رو شروع کردم. اون موقع یادش بخیر ملت گوشی اندروید نداشتن و چت روم میومدن . منم اون موقع از این فرصت استفاده کردم یک درآمد کمی در میاوردم از ساخت چت روم .در حال حاضر هم خداروشکر مستقل زندگی میکنم و درآمد نسبتا خوبی از برنامه نویسی دارم :)
خب از اینا بگزریم . بیایم در مورد عنوان موضوع بیشتر صحبت کنیم. چی شد من اومدم سراغ روانشناسی و خودشناسی و چه ارتباطاتی بین برنامه نویسی و روانشناسی برای من وجود داره
تقریبا فکر کنم ۱۶/۱۷ سالم بود یک مشکل(ذهنی) جدی پیدا کردم و کلا تمرکزم رو از دست دادم- یادمه استرسم طوری بود که نمیتونستم کاری رو به درستی انجام بدم . گاهی اوقات بدنم اینقدر درد میگرفت که دلم میخواست گریه کنم اما متاسفانه توی جامعه ای بزرگ شدیم که میگفتن پسر گریه نمیکنه ! پسر باید بریزه داخل خودش. گریه واسه دختراست :)
این درد ادامه داشت تا جایی که یک روز تصمیم گرفتم برای خودم یک راه حل پیدا کنم ...
من از اونجایی که همه آموزش های برنامه نویسی رو به صورت خودآموز یاد میگرفتم . برای این مورد هم همین کارو کردم ! پس رفتم سراغ گوگل
اون موقع یک سری مطالب خوندم که میگفتن اگر فکری توی ذهنت اومد و ازیتت میکنه باید بلند بگی stop و برو بیرون !
راستش اونا رو انجام دادم ولی برای من که نتیجه ای نداشت . ذهنم اونقدر مشغول بود که توی یک دقیقه شاید باید ده بیست بار میگفتم stop !
از اونجایی که از اول هم دست به سرچم خوب بود (بنظرم یکی از ویژگی های مهم هر برنامه نویس باید باشه) کم نیاوردم و دوباره به مطالب های دیگه رجوع پیدا کردم ولی اونا هم تقریبا فایده ای روی من نداشت.
اون موقع نمیتونستم درست بخوابم . از سردرد و فکر گاهی اوقات تا صبح بیدار بودم. جالبیش این بود که ذهنم درگیر یک چیز نبود . این مورد توی ذهنم حل میشد و میرفت سراغ بعدی و بعدی و بعدی (انگار ذهنم عادت کرده بود به فکر کردن زیاد و خیالبافی)
اون موقع بود که یک دوره خوب پیدا کردم دوره آنلاین هوش هیجانی (ویدا فلاح) . اون دوره اولین استارت من برای ورود به حوزه رواشناسی و رشد فردی بود .خلاصه با پولی که از درآمد اندکم داشتم تونستم بخرمش (البته قیمت اون زیر ۱۰۰ هزارتومان بود اونوقت ).توی اون دوره خیلی چیزا یاد گرفتم ولی اون موقع بلد نبودم روی خودم پیاده کنم .
تنها کاری که انجام دادم و بنظرم بهترین کارم بود , جزوه نویسی بود- از اون جایی که آموزش, جزوه ای همراه نداشت خودم رو مجبور به نوشتن کردم (اون موقع قدرت نوشتن رو نمیدونستم)
با نوشتنش بعضی از حرف هاش توی ذهنم قرار گرفت . یکی بهترین حرف هاش که هنوزم خیلی استفاده میکنم :
هر چی توی ذهنتون اومد برگردید ببینید از چه واکنشی و رویدادی اومده . کلیدش رو پیدا کنید !
اگر بخوام بیشتر توضیح بدم میشه این که : اگر مثلا من بدنم درد میکنه . ببینم از کجا اومده و دلیلش چیه ؟
خب بدن درد من از افکارم میاد => افکارم مثلا از دعوای دیشبم میاد => توی دعوای دیشبم مثلا فلانی یک چیزی گفته من جوابش ندادم ! => حالا من توی ذهنم هی تکرارش میکنم و هی بهش جواب میدم تا مشکل حل بشه ! (توی این مورد نه تنها چیزی حل نمیشه بلکه خشم ادم هی بیشتر و بیشتر میشه / فقط این مورد جنبه مثال داشت)
توی این مرحله حداقل میدونستم مشکل از چیه و من چرا احساس خوبی ندارم !
باحالیش این بود وقتی بهش فکر میکردم میدیدم به چیزای خیلی الکی دارم فکر میکنم و اصلا ارزش فکر کردن نداره و بدتر از اون این خودش باعث میشد بیشتر عصبانی بشم که چرا به این چیزای الکی فکر میکنم !
من اون موقع مشکل خاصی نداشتم . فقط ادم خیال پردازی بودم!
اگر میدونستم میتونستم توی جاهای مفیدی استفاده کنم
مدت ها گذشت تا اینو بفهمم اما بازم خیلی خوشحالم که الان اینو میدونم و از اون خیال پردازی و افکار از جاهای خیلی درست استفاده میکنم.
اگر بخوام مثال بزنم الان این رو کجا استفاده میکنم :
قبل از اینکه برنامه ای نوشته بشه من تمام کد هاش رو توی ذهنم زدم و میدونم کجاهاش مشکل دارم و ممکنه به خطا بخورم !
خب برگردیم به سراغ داستانمون .بعد از اون یک خورده خودم زدم به بیخیالی (یک جورایی پذیرفتمش ) ولی هر چند وقت به مطالب روانشناسی ناخودآگاه رجوع پیدا میکردم (یک جورایی به روانشناسی اعتیاد اوردم / اگر روزی برنامه نویسی رو بزارم کنار حتما میرم سراغ روانشناسی)
آروم آروم کتاب ها و منابع مختلفی آشنا شدم و وبینار های خوبی رفتم و از لحاظ ذهنی یک خورده حتی بالاتر از بقیه قرار گرفتم
فکر کنم توی ۱۷/۱۸ سالگی بود یک پروژه ۸ ملیونی تونستم بگیرم (یک ماه و نیم تایم) . اون موقع این درآمد برای من یک خورده بالاتر از حدم بود و واقعا بعدش افسرده شدم !
اون موقع تنها هدفم پول بود . مثلا ماهانه ۲ ملیون درآمد داشته باشم...
ولی من ۸ ملیون بدست اورده بودم . ۶ ملیون بیشتر !
من به هدفم رسیده بودم . دیگه دست و دلی نداشتم به کد زدن. حالا که پول دارم میخوام چیکارش کنم ؟ به هدفم رسیدم . یعنی باید درآمد بالاتر از اون برسم ؟ خب من با همینم نمیدونم چیکار کنم . چه برسه بالاتر
واقعا اون موقع حس و حال عجیبی داشتم . بدتر از اون ما درونگرا ها (و برنامه نویس ها) همیشه توی خودمون هستیم و غرور هم بهمون اجازه نمیده با کسی در مورد مشکلمون صحبت کنیم (یکی از اشتباه های بزرگم بود )
خلاصه یک مدت کلا کار گزاشتم کنار و به این فکر کردم چیکار کنم (اگر اشتباه نکنم یک سیستم گیمینگ خریدم :دی).
توی اون مرحله بود دیگه میدونستم پول خیلی مهم نیست . باید احساس رضایت باشه . باید من بتونم پروژه هایی بردارم که حس خوبی بهم میدن نه اینکه مبلغ خوبی داشته باشن ( البته درآمد حدی که نیاز دارم پوشش بده )
بعد از اون مدت با یادگیری هایی که داشتم یکم غرور رو گزاشتم کنار و به مشاور مراجعه کنم (آقای دلاور) و در مورد مسائل مختلف کمک گرفتم .
آقای دلاور یکی از بهترین مشاوره های من بود که بهم انگیزه داد و بهم کمک کرد خودم رو پیدا کنم !
یکی از بهترین چیزهایی که یاد گرفتم اینکه یادگیرنده خوبی باشم و برای هر مشکلی بتونم راه حلی پیدا کنم .
الان هم روزانه یک ساعت برای یادگیری حوزه رشد فردی تایم میزارم و بابت این مورد زندگی خیلی با معنایی دارم :)
من رواشناسی رو دوست دارم چون احساس میکنم یک جورایی مثل برنامه نویسی میمونه . از اون جذاب تر اینه کدایی که میزنی (کارایی که انجام میدی ) توی زندگی واقعیت میبینی :)
خلاصه میکنم که مطلب طولانی تر نشه ...
چیزایی که یاد گرفتم دوست داشتم با شما به اشتراک بزارم :
امیدوارم این مطلب بتونه 0.01 درصد توی زندگیتون تاثیر بزاره و کمکتون کنه .
موفق باشید :)
۱۳۹۸/۱۲/۰۳