ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

تو میگی چیکار کنم؟(ماشین حساب لعنتی)

داستان دقیقا از جایی شروع شد که با ماشین‌حساب ساعت‌ها تنها شدم.

آخرین بار که این قدر درگیر کار با ماشین‌حساب بودم برای دوران دبیرستان یا ترم‌های اول دانشگاه بود. اما، این بار برخلاف همیشه اعداد و ارقام واقعی و مسئله و مشکل رنگ و بویی حقیقی و برای من دلهره‌آور داشت.

بعد از ازدواج برادرم اتاق بالا چند ماهی می‌شود که خالیست و همت من نیز برای نقل مکان بسیار کم و شاید هیچوقت نخوام طبقه مخصوص به خودم را داشته باشم. چون از تنهایی می‌ترسم، مثل آن روز‌ها(سه سال گذشته) که در زیرزمین غرق تنهایی بودم. یک میز کار و چند دفتر حسابداری که پدرم هفته‌ای دو سه بار سرزده می‌آمد و مرا مجاب به حضور و یاری رساندن می‌کرد. کم کم گذشت و این پروسه یادگیری منو تبدیل کرد به پسری که فهمید اعداد و ارقام دروغ نمیگن و البته موضوع مهم‌تر که مسیر زندگی منو تغییر می‌داد؛ این فکر که دیگه نیازه حضور پیدا کنی و کمک دست پدر باشی.

هوا مثل همیشه گرم بود و تنها دلخوشیم همان نسیم خنکی بود که از پنجره شیشه‌ای کثیف و کدر با اندکی خاک به اتاق هجوم می‌آورد. با بدقولی کسی شرمنده تمام کارگاه شده بودم و این موضوع سخت مرا به غار تنهایی خودم هُل داده بود. جوجه مدیر ساعت‌ها توی اتاقش داره چیکار می‌کنه؟ نگاه کارگرا و راننده‌ها روی سرم سنگینی می‌کرد. مسخرم می‌کنن؟ یا چی؟! بالاخره حساب‌ها بسته و سند‌ها ثبت شد. سیستم که نه، هنوز با روش قدیمی کار می‌کنیم و قلم و کاغذ میشه زبان من با مشتریان و طلبکاران.

پدر اصرار به قلم داره و منم هیچوقت مخالفتی نداشتم. اولش سخت بود ولی الان تبدیل به عادت خوبی شده. همیشه هفت هشت تا خودکار آبی بیک توی کشوی نمور و پوسیده اتاق باسکول داشت و نمیذاشت مرحله سند‌زنی لَنگ بمونه. همیشه توی گوشم می‌خوند که رویدادها باید همون لحظه ثبت بشن، چرا که در طول زمان ممکنه فراموش یا تحریف بشن.

اون شب سخت گذشت و نیاز داشتم به کسی یا چیزی پناه ببرم. ولی خب قشنگ نیست آدم فقط حال بدی‌هاشو با اطرافیانش در میون بذاره. پس ترجیح میدم برای همیشه برم تا از زندگی‌شون محو بشم(گاهی واقعا چنین حسی دارم).
داشتم از آن شب سخت می‌گفتم؛ خوبیه نوشتن من این هست که همراه می‌کنم مخاطبم رو با وقایع مختلف یا شاید بهتر باشه بگم خوب کِش میدم اصل ماجرا رو... نمیدونم! ولش.

بذار از شما کمک بگیرم دوستان، اگر بخواید برای آینده پیشرو برنامه‌ای داشته باشی، چطور برنامه ریزی می‌کنی. من با برآورد حداقل‌ها شروع کردم. حداقل میزان فروش، حداقل هزینه بدون خرابی دستگاه،‌ حداقل هزینه حقوق و دستمزد، حداقل مالیات، حداقل اشتباهات، حداقل استهلاک‌ها، حداقل راه اندازی، حتی برای حقوق برخی چند ماهی خودم را معاف کردم و حتی حداقل ترین قسط‌های بانک‌ها رو در نظر گرفتم هر چند بانک این چیز‌ها سرش نمیشه.

بعد با خودم گفتم چقدر قراره گیر ما بیاد توی این مدت، کی پرداختی شرکت نفت صورت می‌گیره(که همیشه دروغ گفته). و عمق ماجرا جایی بود که دیدم هیچ چیزی برای خودم و برادرم و پدرم در نظر نگرفتم در طول یکسال و نیم آینده. و با تمام این‌ها رسیدم به نقطه‌ای بنام نقطه سر‌به‌سر...

با خودم گفتم ادامه دادن بیهودست نباید ادامه داد، خونم به جوش اومده بود... مدام توی سرم میومد که این کار دیگه قفل شده و نمیشه ادامه داد. از سرکار برگشته بودم و در اولین نگاه چشم در چشم با پدر همه چیز را برایش شرح دادم و کار به مشاجره رسید و در آخر گفت: "خب تو میگی چیکار کنیم؟"

جواب دادم: "چیکار کنیم؟! این کاری هست که شما شروع کردی پدر من... نه شروعت تخصصی بوده و نه پایه‌های این کار رو بلد بودی که بخوای درست برداری."
رفتم طبقه بالا. خودمو با ماشین حساب تنها گذاشتم.

شروع کردم به اینکه چقدر باید افزایش بدیم تولید رو تا بتونیم از پس قسط‌های بانک فقط بربیایم. چقدر باید از هزینه‌های اضافی بزنیم با کارگرا به شکلی برخورد کنیم که شرایط کارگاه فعلا در سرپایینی هست. چقدر باید در پرداخت بدهی ها با اولویت بندی رفتار کنیم. این چقدر ‌ها منو با خودش به خواب برد. از اون خواب‌ها که آرزو می‌کردی واقعیت داشت و کودکی شیرینت باز دوباره قابل لمس بود. یعنی میشد از خواب بیدار بشم و ببینم وسط نیمکت رفیق صمیمیم فرامرز به خواب رفتم و بگم فرامرززز چرا بیدارم نکردی؟! مگه نگفتم موقع حضور غیاب بیدارم کن. و اونم مثل همیشه از توی کیفش یه هویج در بیاره و بگه بیا باهم این زنگ هویج بخوریم. در حالی که اصلا برام مهم نباشه چی خواب دیدم و آینده چند سال دیگم از جلوی ذهنم گذشته و چی در انتظارمه.

ای کاش فرامرز رو دوباره ببینم. آخرین بار عکس‌شو با شلوارک کنار برج ایفل دیدم و گفتم پسر چرا این قدر فاصله؟ حداقل برای شکستن قول‌هایی که بهمدیگه دادیم میومدی و اجازه می‌گرفتی ازم بعد می‌رفتی.

می‌دونید دوستان حالا که فهمیدیم نمیشه، باید رها کرد. درسته؟! بنظرم از اول همین بوده. یکسری اتفاق‌ها میوفته تا بشکنی و دوباره ساخته بشی.

بیایید به قطعه‌ی بی‌کلامی که دارم گوش میدم فکر کنید... و قطعا نمی‌فرستم و نمیگم چی بوده :)

حقیقتا خیلی خوبه و باید اعتراف کنم منو وادار به دروغ کرد برای بیشتر گوش دادن بهش.

و در آخر از اینکه وقت گرانبهاتون از بابت خوندن پست من تلف شد عذرمی‌خوام.

در پناه خدایی که می‌پرستید.

1403/06/09
1403/06/09

نصف سال گذشت...

پایان

مسیر زندگیماشین حسابنوشتن عادت ماستنوشتنبن بست
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید