نوبت به نوشتن که میرسد نوایی در قلبم نواختن میگیرد؛ گویی گواه به گور ریختن خاطراتت سخت دشوار است.
از تب و تاب زندگیام هیچ مپرس... خبری جز برآشفتگی حال من جویا نمیشوی. همین که به جفت کفشهایت خیره شوم برای من عذاب یه ماه آتیام را تضمین میکند. آخر نمیدانی غرور تو چقدر برایم پرستیدنی بود. با همان وقار و رخسارهات، مگر میشود برایم تکراری شوی، تو هیچ از من نمیدانی.
برای تو چگونه میگذرد ایام؟ خوش و خرم هستی؟ شاد و شاداب هستی؟ خاک تنت خشک و بیآب است یا نم باران دیده است؟
میدانی که با گلبرگهای قلبم چه داری میکنی؟ نه؛ گمان میکنم نمیدانی. یکی یکی گلبرگها را چیدن، برای هر گلبرگ آواز رفتن خواندن، اصلا خبر داری قصهها بدون تو پایان خوش ندارد؟! خبر داری شمع دلم با رفتنت خاموش مانده؟ نمیدانی، چون تو کسی نبودی که دانسته اینگونه عذابم بدهی.
دوست داشتن بهانه میخواهد، بیا و بهانهای برای دوست داشتن دوبارهام بساز. تویی که میدانی چطور از این ویرانه سقف باید ساخت.
بیا و سبزی خانه ی من شو ساقه سبز...
نوشتهای از