صدرا
صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت پنجم)

آخرین قطره ی جادو

فرشته او را انتخاب کرد.

به چهره ی دختر بچه نگاهی انداخت و چشمانش را بست. قطره اشک شروع به چرخیدن به دور خود کرد، کم کم از صدای آن خانواده دور و دور تر می شد. سَبُکی خاصی را در وجود خود احساس می کرد؛ رها شده در جهانی به دور از هر صدا یا اتفاقی. انگار که باز همان حس و حال پرواز در درونش ریشه دوانده. ناگهان جهان مکثی کرد، حتی تَپِش قلب خودش را دیگر حس نمی کرد. نفس عمیقی کشید و بعد با سرعت تمام به پایین کشیده شد، نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. هر چه برای پرواز تقلا کرد، بی فایده بود.

آیا فرشته تسلیم سرنوشت خود می شود؟
آیا فرشته تسلیم سرنوشت خود می شود؟

چشمانش را که باز کرد، خودش را در درون تختی صورتی رنگ یافت! دستی از پشت بر روی شانه هایش کشیده شد! نگاهش کرد؛ همان دختر بچه بود، فقط انگار چند سالی بزرگ شده و قد کشیده است. آیینه روبه‌رویش بود، سریع به سمتش رفت و خودش را تماشا کرد، صورتش را براندازکرد، کمی با موهای شانه شده اش بازی کرد، انگار از تماشا کردن خودش لذت می برد، بازوی دختر را گرفت و کنار آیینه ایستاد. نگاهی به خودش کرد و بعد صورت او را در نظر گرفت؛ مگر می شود این قدر بهم شباهت داشته باشند!

دختر دستش را از بازوی او آزاد کرد و گفت: ولم کن خواهر، چِت شده؟!

فرشته در جواب گفت: خواهر؟! از چی حرف میزنی؟ حتما اشتباهی رخ داده من تو رو انتخاب کردم، قرار نبود خواهر تو بشم! من باید برم؛ من باید اون خونه رو پیدا کنم. اون آدمیزاد میتونه منو نجات بده!

مکثی کرد و با خودش زمزمه کرد: اون آدمیزاد دیگه منو نمیشناسه! اصلا نمی دونم کجام که بخوام پیداش کنم!

بغضی کرد و از اتاق بیرون رفت. برایش مهم نبود کجا، فقط می خواست دور باشه از همه ی اتفاقاتی که توی این مدت براش افتاده. حتی نمی دونست چند روز یا سال گذشته! اون قطره اشک مامور نجات او بود تا بی پناه نَمونه و خانواده ای برای زندگی زمینی و جدیدش داشته باشه.

از پله ها پایین آمد و حیاط تنها پناه او در آن لحظه بود.

در را باز کرد؛ همه چیز مثلِ سابق بود و هیچ تغییری در شکل حیاط نمی دید. در را پشت سرش بست و نگاهی به شیشه ی در کرد و این بار تلاش کرد لبخندی با صورت جدیدش بزند، ولی نمی توانست. انگار هزار سال از آخرین لبخند فرشته می‌گذشت. پایین را نگاه کرد سنگ مَرمَر حیاط کمی فرورفتگی داشت. این جای همان قطره اشک بود؛ خم شد و دستی بر روی آن کشید. حس عجیبی داشت، آخرین تکه ی نور فرشته در درون آن سنگ قرار داشت.

جادوی اون قطره اشک تمام این اتفاقات رو رقم زده.

در باز شد، فرشته به خودش آمد و بلند شد؛ خواهرش بود. نگاهی از سر دلسوزی به او کرد و گفت: میدونم برات سخته، ولی ما اون قدرهام بد نیستیم. مطمئنم با ما بهت خوش میگذره فرشته!

چشمان فرشته به زبان آن دختر خیره شد و پرسید: تو چی گفتی؟!

_گفتم فرشته.


باید بگم قسمت پنجم واقعا نوشتنش سخت تر از بقیه بود! -_- ولی بالاخره تموم شد.
امیدوارم تا اینجای کار راضی کننده بوده باشه.
حتما نقطه نظراتتون رو بگین بهم.
آهنگ این قسمت: Where I Found You 01 _ SONGSARA.NET
حرف آخر،
داستان نوشتن هم خوشی های خودشو داره! خوشحالم حداقل تا الان یک نفر بخاطر دنبال کردن داستان هام، اومده ویرگول حساب ساخته.
مرسی بابت تمام انرژی هایی که می فرستین. 3>
https://vrgl.ir/D6fGZ
داستانفرشتهزندانی زمینقسمت پنجمویرگول
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید