صدرا
صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت چهارم)

اِنتخاب کن!

چشمانش را که باز کرد، خودش را در حیاط خانه ای یافت که درختان انجیرش سر به فلک کشیده بود و بوی شیرین رسیده ی انجیر ها، چند ثانیه ای او را از اتفاقاتی که برایش افتاده بود، دور کرد. ناگهان سرش کمی تیر کشید و همه چیز را به یاد آورد و سوال مهمی در ذهنش پدیدار شد:

اینجا کجاست؟!

فرشته آرام از جایش بلند شد؛ تشنه و گرسنه بود. باید فکری به حال خودش می کرد. ناگهان انجیر های زرد رسیده برقی در چشمان فرشته زدند؛ مزه کردن اون انجیر های خوشرنگ او را به یاد داستان آدم و درخت سیب انداخت. این اولین باری بود که حس کرد دیگر مُنَزِه از گناه نیست.

سریع انجیر را برداشت و نگاهی از ترس به آسمان کرد؛ تا شاید مطمئن شود کسی او را نمی بیند! ابر ها را دید که چه آرام در حال حرکت اند؛ یاد سوختن بال هایش در آن آفتاب سوزان افتاد، سریع دستش را به پشت بُرد، بال هایش؟! بال هایش! انجیرِ در دستش به زمین اُفتاد، مدام پشتش را دست می کشید؛ نه؛ بالی در کار نبود! ترس در دلش موج میزد. بِشکَنی زَد، دوباره و سه‌باره، اتفاقی رخ نداد! عصبی شد و به اطراف نگاهی انداخت، به دنبال آیینه بود. نگاهش به بازتاب نور بر روی شیشه ی درب ورودی خانه افتاد. آرام جلو رفت، نگران بود تا مبادا کسی او را ببیند. چهره اش را که دید، بُهت عجیبی او را در بَر گرفت! او صورتی نداشت و این یعنی دیگر فرشته نیست و باید ظاهری برای خودش انتخاب کند!

او دیگر فرشته ی زمین محسوب می شود.
او دیگر فرشته ی زمین محسوب می شود.

فرشته همان جا بر روی زمین افتاد و قطره اشکی مَعصومانه از صورت نداشته اش قَلتان قَلتان مسیر منحنی صورتش را طی می کرد. چشمانش را بست و به صدای گنجشک ها گوش سپرد، کاری از او ساخته نبود.

فرشته دیگر آسمانی نبود.

صدای اُفتادنِ قطره اشکش بر روی زمین را شِنید، نوری از پشت پلک چشمانش مشخص بود، توانی برای باز کردن چشمانش نداشت، گویی روحی در حال شکل گرفتن و جسمی در حال تَقَلا کردن بود.

تمام تلاشش را کرد و چشمانش را که باز کرد، جسم خودش را دید که بر روی زمینِ همان حیاط افتاده است و خودش در درون قطره اشکی قرار دارد. نا خواسته شروع به پرواز کرد و از شیار دَر عبور کرد و وارد خانه شد. مَردی میانسال را دید، گویی پدر خانواده بود که بر روی کاناپه خواب بود. به مسیرش ادامه داد نگاهش به مادر خانه افتاد که در حال صحبت با تلفن بود؛ از پله ها گذر کرد و به اُتاقی رسید و دختری که در تنهایی خویش با چت کردن در حال گذراندن اوقاتش بود؛ به سمت اتاق دیگر رفت، پسری مشغول پوشیدن لباس بود و همزمان داد بلندی زد و گفت: مامان؛ اُتکلن منو باز کی برداشته؟! از کنار او هم گذر کرد که ناگهان دختر بچه ای که مشغول بازی با عروسکش بود عطسه ای کرد و قطره اشک با شتاب پرت شد و محکم به دیوار برخورد کرد.

صدای آن دختر بچه شیرین تر از چیزی بود که فرشته بخواد مثلِ بقیه از کنارش به راحتی بگذره. نزدیک و نزدیک‌تر شد، به چشمان سیاه و درشت دختر بچه خیره شد و تصمیمش را گرفت؛ او ...

این داستان ادامه دارد.


سلام بر ویرگولی های عزیز
قسمت چهارم و باید اعتراف کنم، جالب شد! :)
از اونجایی که آهنگ ها خیلی طرفدار پیدا کرده باید بگم:
قسمت اول و دوم اثر سیاوش قمیشی بنام "فرشته" بود.
قسمت سوم هم Jacco Wynia - Angels arms (2021) SONGSARA.NET که از وب سایت سانگ سرا دانلود کردم.
قسمت چهارم هم 02 Journey of Discovery (Elephant Music) این رو هم از سانگ سرا گیر آوردم.
نظراتتون رو ازم دریغ نکنید؛ حتّی شما دوست عزیز :)
مرسی هستید.
یا حق 3>
https://vrgl.ir/5bfpv
داستانقسمت چهارمفرشتهحال خوبتو با من تقسیم کنزندانی زمین
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید