صدرا
صدرا
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

درد صد ساله _ داستان کوتاه

صدای پیرمرد چندان هم آرام بخش نبود، یعنی می خواهم بگویم مثلِ همیشه نبود. وگرنه تمام محل مُهر تاییدی بر آواز سِحرگونه او داشتند. آن پیرمردی که من میشناختم بلد بود چگونه دل بستاند و ما را هوایی کند؛ ولی خب آن سَحر، نه صدایش و نه صورت مردانه اش مانند گذشته بود.

سرش را پایین آورد و شانه اش را بالا انداخت، چهره عبوسش باز از نگاه مان پنهان ماند. آستینش را بالا زد و از آن مردانه وار هایش، رُخی نشانمان داد و مَسح پا را که انجام داد، با خودش گفت: عجب نسیم گرمی می وزد، هوای این سَحر چقدر برایم آشناست!

ما که خشکمان زده بود و نمی دانستیم چه بگوییم و چگونه به صورت پیرمرد نگاه کنیم، تنها سکوت کردیم و تک تک به طرز مُتقلِبانه ای مسح وار های مردانه مان را کشیدیم و وارد مسجد تمامَن دست ساز خودمان شدیم. آن مسجد خانه ی همه ی اهل محل بود، کسی نمی توانست مُنکرش شود؛ چون همه ی اهل محل در بنای این مسجد نقش داشتند و از همان قدیم هم تصمیم مان اینگونه بود که جایی برای همه باشد، نه فقط نمازگزاران!

داستان کوتاه _ امیدوارم مورد پسند قرار بگیره تا انتها بخونید.
داستان کوتاه _ امیدوارم مورد پسند قرار بگیره تا انتها بخونید.

منو حسن و ابوالفضل به صف ایستاده بودیم؛ در انتهای صف بودیم. در سکوت و طوری که جلب توجه نکنیم نگاهمان معطوف به محراب خالی از امام جماعت بود و دل مان پیش پیرمردی که غیبش زده بود.

حاج آقا دیرتر از همه آمد و سلامی خدمت همه عرض کرد؛ نگاهی به ما نکرد. خب ما هم توقع خاصی از حاج آقا نداشتیم. جلوی محراب فیروزه رنگی که پر از نقش و نگار ایرانی بود، ایستاد و الله اکبر...

صدای بوق راننده ای از بیرون، نماز آن سحر را زهرمار مان کرد.

نماز که تمام شد، همه نگاهشان به پشت سر و در خروجی مسجد بود که پیرمرد سراسیمه به سمت آن رفت و در را پشت سر خود بی ملاحضه محکم بست.

دو زانو نشسته بودیم، خودمان سه تا را می گویم. مثل همیشه و به یاد گذشته وقت وقته جمع کردن مهر و سجاده ها بود، ولی حیف حیف که نمیشد...

پیرمرد در را گشود و خودش را به حاج آقا رساند. دستانش را در دست حاج آقا گذاشت و کلماتی از جنس خداحافظی را بر لب آورد، صورتش کمی زیباتر شد، اشک شوق در چشمانش مشخص بود. حسن گفت: بابا رو ببین، داره می خنده! توی این مدت اولین بار بود که این طوری می خنده. ابوالفضل گفت: حسن تو حرف نزن خواهشَن؛ من بیست و چهار ساعته پیش بابا بودم؛ من میدونم بابا چی کشیده و چرا این قدر خوشحاله؛ بخاطر خواهرمونه، هعی دیگه وقتش بود که خواهر هم بره خونه بخت. من همچنان به صورت پدر خیره شده بودم. گفتم: پدر بابت چیز دیگه ای خوشحاله، مطمئنم.

قبل از رفتن پدر نگاهی به سجاده های پهن شده کرد، نگاهش از روی چشمانم رد شد و مرا به گذشته ای دور پرت کرد...

داستان کوتاه _ امیدوارم مورد پسند قرار بگیره تا انتها بخونید.
داستان کوتاه _ امیدوارم مورد پسند قرار بگیره تا انتها بخونید.

حسین، حسن، ابوالفضل زود بلند شین از جاتون که باید سجاده ها رو پهن کنید؛ امشب عاشوراست، خیلی شلوغ میشه مسجد. حسین برو سراغ تربت های کربلا، حسن سجاده ها با تو، ابوالفضل کجایی؟! باز این پسر کجا رفته؛ ناسلامتی علمداری گفتن! من باید برم حسین جان، داداشت اومد بهش بگو پرچم های سیاه توی انباری، میز چوبی قدیمیه، کشوی آخر هست. یادت نره حسینم. فعلا؛ یا حق.

اون آخرین محرمی بود که کنار پدر گذروندیم. مو های مشکی و پیشونی کشیده و البته با قد و قامتی رشید همیشه پدر برای من حکم آیینه بود؛ آیینه ای برای آینده. مادر اما، مریض احوال بود. زیاد حال خوشی نداشت و خواهرم هم سنی نداشت که کمک دست مادر توی کارای خونه بشه. هر چند ابوالفضل خیلی با مادر خلوت می کرد و خدایی دست مارو از پشت بسته بود، ولی مادر چند سال بعد از داداشام، رفت.

الان دقیقا همون نگاه و همون حرف توی صورت پدر بود؛ قلبش حضور ما را احساس می کرد. ابوالفضل خود جوش بلند شد و رفت بیرون؛ نفهمیدم چرا، همیشه کاراش یهویی بود، روز آخرم همین کارو باهامون کرد. رفت و دیگه پیداش نشد. حسن اما، محو کاشی کاری های زیبای مسجد بود، حقم داشت، خودش همه ی کاراشو کرده بود. حسن عشق معماری و دکوراسیون داخلی بود اما، خب اولویت اولش نبود. مسجد رو که بنا کرد انگار به اوج لذتش از این کار رسیده بود. کاغذ های طراحیش همیشه همراهش بود؛ حتی موقع تشنگی و گرسنگی، قلم و کاغذ همراهش بود و شروع به طراحی می کرد؛ آخرم تمام طراحی هاش توی جیب سینه ی پیراهن خونیش پیدا شد. پدر به سمت ما آمد، بی حرکت نشسته بودیم، حتی در آن لحظه هوایی برای نفس کشیدن نداشتیم؛ نزدیک تر که شد مهر های روی سجاده ی پهن شده جلویمان را برداشت و از ما عبور کرد. من و حسن با تعجب نگاهی به بهم کردیم و قدم های او را نظاره گر شدیم. پدر به سمت انباری می رفت، همون جایی که از بچگی آرزو داشتم یه دل سیر فضولی کنم. حسن بلند شد و دنبال راه پدر رفت. من اما، انگار هنوز توانی برای بلند شدن نداشتم.

تمام نمازگزاران که در آن لحظه چهره ی تک تک شان برایم آشنا بود، بلند شدند و رفتند و من تنها در میان چند تیکه آرزو و وعده ای که گویا هیچوقت به آن نخواهم رسید، از خواب بیدار شدم؛ نفس های خِس خِس گونه ام حاکی از این بود که دیگه قرار نیست دردی رو تحمل کنم؛ با این وجود هنوزم حق انتخاب داشتم. چشمام توانایی تشخیص نداشت،ولی صدای آواز اذان پدر رو میشنیدم. حس خوبیه، پدر کنارم بود. این بار برای رفتن آماده بودم و درد سی و پنج ساله ام بالاخره به اتمام می رسید.


پایان

تقدیم به همه ی جانبازان عزیز کشورم ایران

سید صدرا مبینی پور

1400/04/26

اگر این داستان کوتاه رو خوندین، خوشحال میشم نظرتون رو بگین.
کم پیش اومده توی چنین فضایی بنویسم، ولی خب آدم باید از حسی که توی دلش میاد به خوبی استفاده کنه.
موفق و پیروز باشید.
یا حق
پست آخر اینجانب
https://vrgl.ir/WniH0
داستان کوتاهجانبازشهیددفاع مقدس
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید