صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

در حاشیه‌ زندگی من(نخونی بهتره)

بخش اول

گاهی دستام اشتباهی روی دکمه ارسال میره.

گاهی می‌خوام تصویری از آنچه در آیینه می‌بینم را به دیگران نشون بدم.

در تمام رفتار‌هام نقص می‌بینم، می‌خوام خودمو بشکافم و عفونتو خارج کنم اما به قول بزرگی: "زندگی وقتی روی تو داره یادگاری می‌نویسه تنها کاری که می‌تونی انجام بدی،‌ سازشه..."

چند روز پیش تصمیم گرفتم یک دفتر یادداشت دیگه خریداری کنم(قبلی تموم شد). و خب فرصت‌ خریدشو پیدا نکردم تا اینکه یک روز گذرم افتاد و می‌دونی، جنس جلد رویی اون دفتر، بسیار دوست‌داشتنی و ساده بود و رنگ سرمه‌ و جذابی داشت اما، حالا با خودم میگم چطور ممکنه من این قدر از اون دفتر متنفر بشم که ترجیحم ننوشتن باشه تا نوشتن بر روی کاغذ‌هاش.

الان باید این صفحه مجازی جای اون دفتر سرمه‌ای رنگ کذایی رو بگیره. نمی‌خوام در اون دفتر چیزی بنویسم، مادامی که دلم آروم نگیره.


بخش دوم

کجای این دنیا نوشته است زندگی مکانی برای رسیدن به آرزو‌هاست، فرصتی برای رسیدن به آرزو‌ها یا سخنانی از این قبیل.

خسته‌ام...

می‌دانی، پَست‌ترین آرزو از نگاه من این است که بخواهی در آرامش زندگی کنی، زیرا تو قید تمام دلهره‌های رسیدن به موفقیت را میزنی و همه را کنار میذاری و از تمامی صفات ذاتی و غریزی خود دست میکشی که به آرامش برسی. و می‌دونی چی ستمه؟! اینکه با این وجود، بازم آرامشی در کار نیست.

محدودی، قدرت چندانی نداری، احساساتی هستی، شکست‌خورده‌ای، ولع داری و بازم می‌خوای آرامش داشته باشی، ولی نمیشه.

این چه حق انتخابیه که انتخاب نمیشه!

پس بیا از الان به بعد این طور بگیم، ما می‌تونیم مسیرمون رو انتخاب کنیم! حیوانات هم مسیرشونو انتخاب می‌کنن، اونا برای احمق بودن(از نگاه ما) تلاش می‌کنن و ما برای عاقلانه و درست تصمیم گرفتن(از نگاه کثیف ما). می‌بینی انتخاب‌ها متفاوته همین.

تو برای رسیدن به چیزی تلاش می‌کنی که رسیدن بهش تو رو قانع نمیکنه، این مسخرس که همیشه این روحیه همراهته و بیشتر می‌خوای.

پس شگفتی ما آدما در چیه؟ کجاست اون حرف‌هایی که میزدن؟!

می‌خوام بگم شاید داریم برعکس می‌بینیم! شاید لذت زندگی در قانع شدن هست؛ نه؟

من می‌خوام با ترس‌هام روبه‌رو بشم، می‌خوام کسی رو برای صحبت نداشته باشم، می‌خوام درد‌هام برای خودم بمونه و زمانی که حالم بده یاد بگیرم مثل همه بگم"این نیز بگذرد" مسخرس!!!

درگیر مسائلی هستیم که مُهر می‌زنن روی دردهامون، انگار که اون درد رو توی پاکت نامه‌ای گذاشتی و یه مُهر سلطنتی هم بهش زدی. و این پیغام رو برای همه می‌فرستی که آره "این نیز بگذرد" .

خوبه که حداقل بلدیم، راحت از کنار بدبختیامون بگذریم.

خوبه که کسی نیست منو بخونه.

خوبه که میدونیم همه اینا قراره بگذره و درس بشه.

آره، خوبه...

ما خیلی خوبیم.

خیلی باهوشیم.

آفرین به ما.

من یه بیمار روانی‌ام که گاهی بیشتر از هر کس دیگه‌ای از خودم متنفر میشم ولی این بار...



از "ای کاش‌ها" متنفر شده‌ام.

گاه می‌خواهم نباشد.

این کاف و این الف

اما شین

باری دیگر

زبانم را به سکوت وا می‌دارد.

شعر خودم

در ضمن اون بزرگه وسط متن هم، من بودم.
الان بهترم

پایان


زندگیپراکنده نویسیدلنوشتهنخواندنیننوشتنی
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید