برای فرشتگانی زمینی که از آسمان، فرشتگان حسرت وار تماشایشان می کنند.
مادر سلام!
شاید این تنها جمله ای باشد که می تواند بهانه کند مرا، برای دیدن روی ماهت.
آخَر این قدر فراموشت کرده بودم، فکر کردم روز مادر که هیچ تا قیامت جوابم را نخواهی داد.
اما، نه!
این تو بودی مادر؛ این تو بودی که بهانه می کردی دیدن مرا!
"چقدر می توانی آسمانی باشی" مادر!
هر گاه در درسو رفیقو دانشگاه غرق بودم؛ در آخر این تو بودی که شب ها منتظر برگشتنم بودی؛ مادر!
و سوال پشت سوال، از چهره ام همه چیز را می خواندی:
_شام خوردی؟! گرسنه ات که نیست؟! می خوای لباستو بزار اینجا شب برات اُتو کنم.
_مادر راستی بهت گفته بودم چند بار جواب تلفنت را ندادم!
بهت گفته بودم به بهانه ی درس و رفقا به دنبال فرار از تو بودم!
این چطور؟! یکبار به دروغ گفتم کمی خسته ام؛ ببخش مادر، ببخش.
اما، حالا که بهش فکر می کنم تو همه چیز را می دانستی!
تو می دانستی منتظر کسی هستم!
تو حتّی می دانستی کلمه ای به نام مادر را فراموش کردم، شاید برای به یاد آوردن این کلمه هم برایم دعا کردی.
"چقدر می توانی آسمانی باشی" مادر!
بزرگ شدنم را دیدی، دور شدنم از خودت را دیدی! رفتنم را دیدی، خشمم را دیدی، بی حوصلگی ام را دیدی.
فراموشیم را هم، دیدی؟!
خیالی ندارم،
خیالی نیست
وقتی هست.
این متنو دیروز به صورت دکلمه داخل یک مدرسه راهنمایی اجرا کردم و خداروشکر خیلی مورد پسند قرار گرفت.