صدرا
صدرا
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

زندانی زمین (قسمت آخر_نهم)

تو وَ مَن؛ بیا و بمان.

صدای غرش آسمان تَن و جان فرشته را لرزاند. نگاهی به آسمان کرد، فرشته ای را دید که پرواز کنان در میان ابر ها جست و گریز می کند. باور نمی کرد! چشمانش را مالید و باری دیگر نگاه کرد و با حیرت به تماشای آنچه که در میان ابر ها پرواز می کرد، دل بست.

زندانی زمین_ قسمت آخر
زندانی زمین_ قسمت آخر

خورشید یکی یکی سیم برق چراغ خیابان ها را کشید و خودش را تبدیل به ملکه ی نور عاشق ترین زندانیان هستی کرد. در بند هایی از جنس کاغذ و پنجره هایی به بزرگی آسمان، شاید واقعا این گونه در جستجوی رهایی گشتن کار بیهوده ای باشد؛ قلم، دیوار کاغذی را شکافته و پنجره پیام رسان نامه ی تو خواهد بود.

همچنان به مسیری که می پیمود، ایمان داشت و اهمیتی به تکراری بودن اسامی خیابان ها و میدان ها نمی داد. خواهر فرشته از او جدا شده بود تا منطقه دیگری را جستجو کند. امید هر دوی آنها از دست رفته بود اما، آن پسر میدانست فرشته ای که در میان ابر ها دیده بود؛ خیال نبود! نگاهی به آسمان کرد و باز او را دید، کمی دقت کرد و انگار در حال نوشتن چیزی بود. سرعت قدم هایش کم شده بود، خسته بود، پس کمی روی صندلی کنار پارک نشست؛ حسی به او میگفت باید در تماشای آن فرشته تمام روز خود را صرف کند. مدتی گذشت و فرشته نگاهی به زمین کرد و ناگهان شئ کوچکی از دستش رها شد! با شتاب فرشته به سمت آن شئ حرکت کرد. آن پسر سریع از روی صندلی بلند شد و به سمت محل سقوط شئ حرکت کرد. آن شئ کم کم بزرگ و بزرگ تر شد، پسر از حرکت ایستاد!

با خودش گفت: اون دفتر دست تو چیکار میکنه. آخرین بار توی همین دفتر برام نامه نوشته بود؛ توی همین شرایط؛ توی همین ساعت ها ...

آن پسر همه چیز را فهمید و باز شروع به دویدن کرد.

با تعجب به شئ کوچکی که به سمتش می آمد نگاه می کرد، حس تعجب آرام آرام جایش را به ترس داد. فرشته تا تلاش کرد به خودش بیاید؛ آن دفتر محکم بر سرش برخورد کرد و بیهوش شد.

فرشته ی آسمانی آرام و با ترس و سراسیمگی فراوان در کنار دختر بیهوش شده ظاهر شد. خون رقیق و شفافی زمین را قرمز کرده بود. فرشته سراسیمه با دو دست آن دختر را از جایش بلند کرد و وردی در گوشش خواند. نوری اطراف آن دختر شکل گرفت و او را از دست فرشته آسمانی جدا کرد و پس از چند ثانیه فرشته ی آسمانی در حیرت آنچه دیده بود به فرشته ی روبه‌رویش خیره شد.

فرشته چشمانش را که باز کرد، خودش را در میان زمین و هوا دید و از ترس دو پایش را تکان داد! وقتی مطمئن شد که سقوطی در کار نیست. سرش را بالا آورد و نگاهی به فرشته ی آسمانی کرد. چند ثانیه سکوت میان هر دوی آنها، سخنگوی تمام اتفاقات این مدت بود؛ سپس فرشته گفت...

مدام به کوچه پس کوچه های این منطقه سرک کشید. میدانست باید همین اطراف باشد. حسش می کرد و نگرانی او هیچوقت بیجا نبود. دویدن تنها دستوری بود که مغزش به او میداد و چشمانش تنها به دنبال فرشته بود. فایده ای نداشت چشمانش تمام قدم هایش را از حفظ بود که ناگهان قطره اشکی که بر روی زمین جاری شده بود؛ برقی زد. همین طور کنار هم شروع به برق زدن کردن. دنبالشان کرد تا به یک کوچه بن بست و باریک رسید.

فرشته ایستاده بود با دو بال سفیدش به انتظار او

زندانی زمین_قسمت آخر
زندانی زمین_قسمت آخر

فرشته: "خیس شدی! بزار پیراهنتو خشک کنم." نوری در هوا شکل گرفت و در چشم به هم زدنی پیراهن آبی رنگ او را صاف و تمیز کرد.

پسر: این اولین باره که تو رو این طوری می بینم! خیلی باید عجیب باشه که آدم عاشق کسی بشه که تا حالا ندیدتش؛ درسته؟

فرشته سری تکان داد و گفت: وقت خوابه!

پسر که متوجه حرفش نمی شد؛ پرسید: از خواب بدون انتظار حرف می زنی؟ آخَر خیلی وقته که به انتظار رسیدن به تو به خواب میرم. حتی بیشتر از به انتظار نشستن برای نامه ی بعدی تو.

فرشته گفت: "من باید برگردم به چیزی که بودم؛ وجود من برای تو خطرآفرینه. پس ... خدانگهدارت." دو بال زیبای سفیدش را به حرکت در آورد و آرام آرام از دید چشمان آن پسر محو شد.

پسر که مات و مبهوت پرواز زیبای فرشته بود؛ سرش را پایین آورد و شروع به برگشت به سمت خانه کرد که ناگهان تکه کاغذ مچاله شده ای بر سرش برخورد کرد! روی آن کاغذ نوشته شده بود.

آهای حواسم بهت هستااا؛ برو کنار اون سطل رو نگاهی بنداز؛ یکی خوابش برده. به عشق تو تصمیم گرفت آدمیزاد بمونه و همه چیو فراموش کنه! تو هم بعد از مدتی فراموش می کنی. بهت زمانشو نمیگم چون میدونم اون قدر باهوش هستی که دوباره دردسر درست کنی :) قدرشو بدون؛ دوسِت داره.

اون فرشته همون زندانی زمین بود؛ نه من!

با عشق برای هر دوی شما فرشته ی آسمانِ خدا

نویسنده: سید صدرا مبینی پور
3> پایان

پایان؛ نوشتن این کلمه خیلی سخته و در عین حال شیرینه!
دوست دارم از تمامی دوستانی که توی این مسیر حمایتم کردن و بهم انگیزه دادن و با نقد های خوبشون کمک به بهتر شدن داستان کردن تشکر ویژه کنم. از عزیزانی که در صفحه ی ویرگول بهم لطف داشتن تا کسانی که پشت پرده ریز به ریز نقد می کردند. کنکوری های عزیز که کوتاه سر می زدند و می رفتند.
حس خداحافظی بهم دست داد! بگذریم...
به شخصه حس می کنم داستان به شیوه قابل قبولی به اتمام رسید. جایی که به تقدیر خدا پی می بریم و ناخواسته در مسیری قرار میگیریم که از پیش تعیین شده است و اونجاست که می فهمیم فرشته یعنی ...
تعریف شما از فرشته چیه؟
این داستان تعلق میگیره به تمامی عاشقان راه، صبوران، آنهایی که تنها در حال حاضر خاطره ای از شخصی دارند.
باز هم میگم خوشحال میشم نظرتون رو بدونم و اینکه از صد چه نمره ای میدین به داستان نه قسمتی زندانی زمین.
با عشق صدرا 3>
آهنگ این قسمت: Michael Ortega - Maybe It's Love (2021) SONGSARA.NET
https://virgool.io/@ssmp1380
https://vrgl.ir/e6Tl4
داستانزندانی زمینقسمت آخرحال خوبتو با من تقسیم کنویرگول
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید