از چه سخن بگویم؟
از شاخه شکسته درخت کاج که از زیر خشکیده و زرد می شود اما، از دور همان درخت و هزاران درخت کاج دیگر بامی سبز رنگ را به نمایش می گذارند.
از عمو گفتن های دختر کار که دستش را به سمت من دراز کرد و من که برای چند لحظه از خودم بیزار شدم! گویا پسری با قلب سنگی در برابر او قرار دارد.
از گذر زمان؛ که به راستی در پیر کردن ما، در رَنجاندن ما و در سیاه کردن قلب پاک متولد شده یمان اصرار دارد.
می خواهم از یک درخت بگویم،
از کودکی که کار کردن برای دیگران را انتخاب نکرد،
از مسیری که گویا تا هیچ جمعه ای پایان نخواهد داشت.
من صدرا هستم؛
پسری که چند سال پیش وقتی با دوستانش در جنگل مدرسه اش پرسه میزد، دلش به حال آن درختان کاج سوخت. با مشورت مدیر نامه ای نوشت و چون رییس شورا بود آن نامه بدست بالا دستی ها رسید و باعث آگاه کردن آنها از خشکی آن جنگل شد.
پسری که راضی به پول دادن به آن دختر کار نشد؛ چون میدانست شخصی صد متر آن طرف تر منتظر گرفتن همان پول از اوست؛ به راستی در این موقعیت باید دست به چه کاری زد؟
پسری که نمی داند چرا اما، حس می کند جوان پیر کم جانی است که از پاکی قلبش سو استفاده کرد و دست به سوزاندن زمان زد؛ رَد آتش بر دیواره ی قلب او جز سیاهی چیز دیگری بر جای نگذاشت.
ما آدمیان این گونه هستیم! گاهی می توانیم بهترین باشیم، گاهی مُردَد در تصمیم گیری و گاهی بزرگ ترین حریف خود که تمام زیر و بم ما را می داند و پیروزی را برایمان نا ممکن می سازد.
امیدوارم بدونیم که ما هستیم و عقایدمون، نه اینکه بگیم ما هستیم و عقاید من!
به اُمید فردایی بهتر
سید صدرا مبینی پور 1400/4/17
دو پست اَخیر من