سخت بودن داستان اینجا مشخص میشه!
درک کردن چیزی که دارم می نویسم برای خودم ناراحت کنندس، شاید اولین باره دارم بهش فکر میکنم!
رسیدن به آخر داستان یعنی پریدن از ارتفاع برای من! توی لحظه ی پریدن از ارتفاع اسمم رو فریاد می زنم، این طوری مطمئن میشم که دیگه اسمم صدرا نیست! وقتی بین زمین و هوا قرار می گیرم، قطعا پشیمان میشم اونجاست که به خدا میگم غلط کردم، خدایا میشه پنج ثانیه دیگه بهم فرصت بدی، میشه منو زنده نگه داری، میشه قول بدی وقتی اسمم رو فریاد زدم کسی به اسم صدرا اطرافم نبوده؟! میشه قول بدی دیگه کسی مثل من نیافرینی؟میشه بهم قول بدی از من بت عبرت بسازن؟ میشه منو توی یه میدان قرار بدی تا دیگران بهش سنگ بزنن؟!حداقل بهم این قولو بده که تاریکی و رهایی بعد از مرگ از آسمون آبیت قشنگ تره! آخ گفتم آسمون؛ این بار آخر که آسمانت را می بینم به نظرم یکی از ابر هایت شبیه منه! همیشه این کار را می کنی؟! همیشه بنده ات را در سختی قرار می دهی؟! همیشه به حرفهایش این قدر بی اعتنایی میکنی؟! من هنوز قلبم میگه باید یه شخصی رو پیدا کنی! میگه باید بری سراغ آرزوی هات! میگه باید بری سراغ گریه هات! آره خدا، می دونم وقتی به اشک هایم نگاه می کنی؛ خنده ات میگیره. درست نمیگم؟! تو همیشه مرا در شرایط سختی قرار دادی؛ مگر من امام زاده ام؟! کارم از آنها سخت تر است؛ آنان گناه کار نبودند و امامان و پیامبران ذاتشان از پلیدی دور بود اما، من این طور نیستم! من با عذاب وجدان خواهم مرد؛ من با گناهم سیاهی ام را درک میکنم! من با اشک هایم دور شدنم از تو را حس میکنم! من به بودنم به تو می بالم، شده ام افسار شادی و ناراحتی خودم؛ حداقل فقط خودم، چرا دیگران را با من به چاه میندازی! چرا کاری میکنی بنویسم! مگر نمی دانی نوشتن ثبت میکند خاطرات مرده افکار ما را؟! خدایا می شنوی من اینجام؟ منتظر رفتن، سخته! بخدا سخته! من نمی خوام بدانم چرا این شدم. روانی دنیای خویش شده ام. به دنیای آدم های اطرافم که نگاه میکنم، قوی بودن را می بینم! من معجزه می خواهم! تو مرا به این راه کشاندی! خودت باید درستش کنی. بهتر است بگویم خدای آسمان آبی، خدای صحرای کربلا، خدای خانه ی علی (ع)، خدای آخرین فرستاننده ی غایبت، خدای صدرا، می شنوی؟!
دنیا محل گریه شده است، دنیا دیگر از دیدن زیبایی ها لذت نمی برد، افسوس می خورد!
دنیا از دیدن بچه ها خوشحال نمی شود، نگران می شود!
دنیا دیگر علاقه ای برای دیدن زیبایی های جهانت ندارد!
الهم اعجل ولیک الفرج
لحظه ی آخر که پایم را از روی سکوی آخر برداشتم فکر می کردم مطمئن ترین آدم روی زمینم؛ به باور های ننوشته ام سوگند که پشیمانی از اطمینان می آید. من این را حس خواهم کرد.
دیگر هیچ تعلقی نسبت به این جهان نداشتم، شاید باید بهتر بگویم، این حس را ممنوعه می نامم. چون راز این حس در ممنوعه بودنش است! اگر آن را فاش سازی، خواهی مرد. اگر فاش نکنی، بهانه ای برای درک بهتر این حس و منتظر شدن برای پیدا کردن زمان مناسب آن خواهی ماند.
من هر چه نوشتم را از ناراحتی و پریشانی حالم نوشتم و این متن هیچگونه پایه علمی و ذهنی ندارد.
پایان