این داستان مناسب همه سنین نیست؛ نسبت به خواندن آن مراعات کنید.
+هیس، هیس، مَرتیکه آشغال، اون دهنتو ببند... اینجا محله خودت نیست که هر غلطی دلت خواست انجام بدی؛ برای قهرمان بازی یکم دیر شده پسر جون.
+هی شما دوتا.
-بله آقا.
+حواستون به این کله شق باشه؛ تا من برم با رییس صحبت کنم. دستتون بازه؛ فقط باید زنده ببریمش پیش رییس. هِع پسره ی ابله، ببین براش چیکارا که نمی کنه...
#چشمام بسته بود و چیزی رو نمی دیدم، صدای خنده ی تمسخر آمیزش بدجوری رفته بود روی مخم.
دستام به یه میله آهنی بسته شده بود و روی دو زانوم افتاده بودم. استخوان دنده ام شکسته بود و دردش خیلی آزار دهنده بود.
#صدای قدم هاشون رو می شنیدم که نزدیک و نزدیک تر می شدند، تقلا برای رهایی از اون میله بی فایده بود. حتی اگر دستامو باز می کردم، باز نایی برای مبارزه نداشتم. آه تازه یادم افتاد؛ برادرم طاها امشب تئاتر داشت، حال طاها از اینکه من نیومدم برای تماشای اجراش قدم های اونا رو برام بی صدا می کرد. هر چند با درد همراه بود. لعنتی ها... اگه دستام باز بود...
طاها روی صندلی های خالی از تماشاچی نشسته بود و به سِن خیره شده بود که گوشی موبایلش زنگ خورد: @الو مامان سلام، خوبی؟
$سلام گلم، اجرا چطور بود، راضی بودی؟
@آره، خداروشکر. آخ راستی مامان، شما از صدرا خبر داری؟
$چطور مگه؟
@هیچی؛ فقط نیومد اجرامو ببینه! مطمئنم اون دوست داشت بیاد، حتمن کار واجبی داشته که...
$از دست این پسر! اسنپ می گیرم، همون جا بمون، میاد دنبالت. موقعیت مکانی هم واتساپ می کنم.
@حله؛ ممنون.
پنج دقیقه بعد پیام اومد و عکس ارسالی را باز کرد. پراید سفید پلاک 16 آقای مهدی مهران فر. مراقب خودت باش، دوست دارم. بای
همه رفته بودند و طاها تنها در ورودی سالن نمایش نشسته بود تا مبادا زیر این باران بی رحم و سرد سرما بخورد. سَری به اطراف چرخاند و راننده اسنپ را دید؛ چشمانش کمی سخت پلاک را از زیر باران تشخیص می داد، ولی مطمئن بود پراید سفید است. با دلش یکی بدو ریزی کرد و سریع واتساپ را چک کرد و پروفایل صدرا را دید که پیامش را دیده و تیک آبی خورده.
پیامش را صدرا خوانده اما، پاسخی نداده بود؛ این واقعن عجیب بود! بوق راننده او را به خودش آورد. به سمت ماشین حرکت کرد، در را باز کرد و محتاطانه سوار شد. ماشین شروع به حرکت کرد و آرنجش را زیر چانه اش گذاشت.
خیره به پنجره، پسران و دخترانی که زیر باران و بدون چتر از سوی آسمان آن جمعه شب غافل گیر می شدند. شیشه پنجره ناگهان پایین آمد و ترسید، آرنجشرا از روی شاسی آن برداشت و آن را به سمت بالا فشار داد که با صحنه ی عجیبی روبهرو شد؛ماشین برلیانس مشکی صدرا را دید! شیشه های دودی اجازه نداد بفهمد کسی هست توی ماشین یا نه. سرشو برگردوند اما، نیامدن او، سرعت ماشین و باران آن شب تنها سوالات طاها در آن زمین آسفالت خیس بودند.
#صدای سوت توی گوشم می پیچید؛ یه حسی شبیه به اتاق عمل رو داشتم. دست راستمو بالا آوردم، قطره خون روی چشمم افتاد؛ همون جا بود که فهمیدم انگشت حلقه ام بریده شده و این یعنی دکتر صدر این بلا رو سرم آورده و انتقام شو گرفته.
این داستان ادامه دارد...
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه و درجه یک و لازم میدونم درباره این داستان یک توضیح کوتاه بدم.
شروع به داستان نویسی کردم؛ چون به این کار علاقه دارم و می خوام خودمو دوباره محک بزنم یا به عبارتی از رقابت با خودم لذت می برم.
این داستان سبک جدیدی هست و خب طبیعتَن قراره شاهد اتفاقای جدیدی هم باشیم.
امیدوارم بتونم به کمک شما تا آخر پر قدرت مثلِ قبل ادامه بدم
دوستدار شما صدرا
پست آخر اینجانب_خبرنامه شماره یک_شماره دو با تو :)