صدرا
صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مخروبه شهر_قسمت دوم

جنایتکار یا پدر من

از بچگی دنبال هیجان بودم. با اینکه خیلی کم حرف و به دور از حاشیه بودم اما، توی تنهاییم هیچوقت یه جا بند نمی شدم.

پدرم یک اسباب فروشی کوچک داشت و خب من مشتری تمام اسباب بازی هاش بودم. با اسباب بازی هایی که داشتم و وسایل اتاقم، همیشه سر جنگ داشتم و یک هفته بیشتر عمر نمی کردند. اونجا بود که سمت مغازه پدر می رفتم و با گریه و زاری یکی دیگه برمی داشتم البته یک شرط داشت و اونم این بود که اسباب بازی هایی که شکستم ام رو تحویلش بدم.

اما یه شب، مثلِ همیشه که سمت مغازه پدر می رفتم؛ فهمیدم کسی نیست و خب منم کسی نبودم که منتظر بمونم و رفتم پشت پیشخون و صندلی رو زیر پام گذاشتم و دستامو تا میشد کِش دادم...


#آها چیزی نمونده، یکم دیگه فقط.

%صدرا؟ اینجا چیکار میکنی پسرم؟!

#ببخشید. من من فقط میخواستم تیرکمون بزرگ رو بردارم.

%باشه پسرم، مشکلی نیست. فقط یه قولی به بابایی باید بدی؟

#چی؟

%هر اتفاقی که افتاد، از جات جُنب نمی خوری؛ باشه؟ من با همکارم یه جلسه یکم جدی داریم.

#اوهوم.

%آفرین. عزیز بابا... بابا دوست داره، اینو بدون! خب؟


صدای ترمز ماشین شنیده شد و همون جا بود که برای آخرین بار، چشمای پدرم رو دیدم. دستی روی سرم کشید و بهم نگاه کرد. بدون حرف پیش منو گوشه انباری پنهان کرد.

سه سیاه پوش به همراه یکی دیگه که فکر میکنم سردسته شون بود، پالتویی کرم رنگ، قدی کوتاه، ریش و موهای ساده و شلخته با کلاه شاپویی به رنگ قهوه ای سوخته، وارد مغازه شدند.

مخروبه شهر_قسمت دوم
مخروبه شهر_قسمت دوم

مدتی گذشت؛ از لای پرده قرمز انباری می تونستم ببینم چه اتفاقی داره میوفته. پدرم مدام یک جمله را تکرار می کرد:

%"دیگه نه آقای صدر، دیگه نه"

خشم عجیبی صورت صدر را در بر گرفت اما، پدرم خم به ابرو نیاورد و همان طور به چشمان صدر زل زده بود.


*خب پس دیگه جای حرف نمی مونه، باید به زور متوسل شد، قطعا خانوادت به داشتن چنین پدر جنایتکاری افتخار می کنن. این طور نیست؟

قدمی سمت صدر برداشت و گفت: %حرف دهنتو بفهم عوضی...

*واوو اینجارو باش! مطمئن باشم مثلِ جوونی هات همرو حریفی؟ اون محمد جوون دیگه خسته و پیر شده. آخ چقدر صورت ورم کردَت قشنگ میشه! اصلا یادم نبود اون پسره دست و پا چلفتیت به تو نرفته؛ باز جای شکرش باقیه؛ وگرنه باید یه فکری هم برای اون کوچولوی بابایی می کردیم... مگه نه احمق پیر؟!

%آقای صدر، لطفا لطفا

صدر کمی نزدیک شد و صورت پدرم رو در دست گرفت و گفت: *لطفا چی؟ بِنال دیگع...

%هیچی؛ خواستم بگم، دفعه بعدی که اسم پسرمو می بری، مطمئن باش یکی دیگه از انگشتات رو هم از دست میدی.

همون لحظه با یک چاقوی دستی مخصوصی انگشت حلقه دست راست صدر رو برید و توی یک چشم بهم زدن از مغازه بیرون زد.


چشمام رو خون گرفته بود. صدر و آدماش سریع رفتند سراغ پدرم و من از انباری بیرون اومدم و از سمت دیگر به سمت خانه دویدم.

از خودم متنفر بودم؛ صدر درست می گفت، من چیزی جز یه دست پا چلفتی نادون نیستم.

این داستان ادامه دارد...

باید بگم برای نوشتن هر قسمتش به معنای واقعی کلمه جون میدم!
خیلی سخته بخوای این سبک بنویسی و همزمان سعی در کیفیت مطلوب داستان بکنی.
ممنون بابت نظرات و همین طور انتقادات
قول دادم پس تا تهش به کمک شما میرم و خب باید اعتراف کنم به کمکتون نیازمندم.
امیدوارم تا اینجا براتون جذاب بوده باشه.
در پناه خدا
یا حق
پست آخر اینجانب
https://vrgl.ir/OpE60
ویرگولمخروبه شهرپدرقسمت دومداستان نویسی
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید