صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مخروبه شهر_قسمت سوم

تنها یک راه برای انتقام

گاهی آرزو می کردم تا اصلا پدری نداشتم، گاهی از تصور اینکه پدر من بخواد قاتل باشه، شبم روز نمیشد. پذیرفتن اینکه پدرت یک آدمکش حرفه ایه اونم بدون هیچ توضیح اضافه ای، یکی از سخت ترین کار های دنیاست.

روز مرگ پدرم اصلا برام مهم نبود دارم کجا میرم و اصلا اهمیتی نداشت. رَمَقی برای زانو هایم نمانده بود که حس کردم کسی از پشت دنبالم می کند. آن شیادان سیاه پوش حتما متوجه خروج من از مغازه پدرم شده بودند. نگاهی به پشت انداختم و همان لحظه یک تن از سیاه پوشان به من هجوم آورد.

&کجا فرار می کنی بچه جون؛ به بابات قول دادم سالم برت گردونم خونه... نگاش کن چجوری فرار میکنه!

#دروغ میگی؛ من دیدم شما توی مغازه پدرم چطور باهاش رفتار کردین. شما یه مشت مرد پَست و بی رحم هستین.

مدام پشت سرم را زیر نظر می گرفتم، از شدت ترس مغزم از کار افتاده بود و نمی دونستم چطور باید از دست شون فرار کنم.

پیچیدم سمت یه کوچه باریک و ...

& آهای پسر، بابات این صحنه رو ببینه خودش میاد پوستت رو میکَنه.

#اسم پدر منو نیار عوضی...

از حرکت ایستادم و دستامو مشت کردم، با تمام قدرت به سمت اون سیاه پوش هجوم بردم. خشم تمام وجودمو در برگرفته بود، چشمامو بستم و پامو روی سطل کناری پام گذاشتم و با جهشی سمت سیاه پوش یورش بردم.

نیش خندی زد و با آرامش از حمله ی من استقبال کرد.

چی با خودم فکر کرده بودم! من هنوز یک بچه ی ده_دوازده ساله بودم. ضرباتم مثل نوازش روی کت سیاه اون مرد بود. این قدر بهش ضربه زدم که دستام دیگه نایی برای حرکت نداشت.

&بسه دیگه فسقلی! دیر کنم رییس عصبی میشه و من اصلا حوصله جواب پس دادن رو ندارم.

#شما چی از جون ما می خوایید؟!

&راستشو بخوای، بابات یه زمانی از بالادستی های سازمان بود؛ نمی دونم چی شد یک دفعه زد به سرش و قید همه چیو زد. ما هم مشکلی با این قضیه نداشتیم تا زمانی که سازمان فهمید اون یه چیزی رو با خودش برده.

#چیو چیو با خودش برده؟

&نمی خوام بیشتر از این، نسبت به بابات حس نفرت پیدا کنی. خستم کردی... زود باش زود باش راه بیوفت. معلوم نیست اون دوتا کله پوکی که دنبالت بودن کجا رفتن! مهم نیست خودم ببرمت پیش رییس بیشتر به نفع منه.

منو بلند کرد و انداخت روی دوشِش و یک ربعی پیاده حرکت کرد. داشتیم نزدیک به محله ی مغازه پدرم نزدیک می شدیم و من از ترس هیچی نمی گفتم.

صدای فریاد پدرم به گوشم رسید، سرمو برگردوندم و برای لحظه ای دیدم پدرم رو از پشت گرفته بودند و تقلای من و او همزمان در دستان سیاه پوشان آقای صدر هر لحظه بیشتر میشد.

&آروم بگیر بچه، این قدر وول نخور. مگه از جونت سیر شدی؟! من نمیخوام تحویل اون آشغالا بدمت. پس بهتره خفه شی.

مخروبه شهر_قسمت سوم
مخروبه شهر_قسمت سوم

بَنگ بنگ بنگ ...

چشمانم از حرکت ایستاد، قلبم نمی تپید، صدای فریادی همزمان با پدرم زدم...

سیاه پوش دهانم را گرفت، کمی عقب برگشت و نفس عمیقی کشید و گفت: &اینا به تو هم رحم نمی کنن پسر، ازت می خوام ساکت بمونی. باشه؟

چشمانم را دید، من بی تاب کلمه ای بودم که هنوز برای فکر کردن به آن بچه بودم! انتقام؛ من بی تاب انتقام بودم.

دستمالی از کتش در آورد و دهانم را بست و گفت: بهت قول میدم ازت مراقبت کنم، خونه قبلی دیگه جای امنی برای تو نیست! بهتره برنگردی.

دستانم را با بند دیگری به میله ای در گوشه خیابان بست و گفت برمیگرده...

&رییس اون پسر رو پیدا نکردیم.

*تو چی گفتی! آخخخ انگشت نازنینم. می بینی؟ اون پدر همون پسره عوضیه؛ پس باید پیداش کنی وگرنه مطمئن باش میاد سراغمون و بهت قول میدم اول از همه خودتو بکشه. از جلوی چشمام دور شو احمق.

&بله رییس.

تمام سعیم را کردم تا دستانم را آزاد کنم اما، بی فایده بود. مدتی بعد رفتگری مرا دید و به سمتم آمد، دستمال را از دهانم برداشت و سریع دستانم را باز کرد.

لحظه ای مکث کردم.

رفتگر گفت: داری چیکار میکنی بیا دیگه، فرار کن.

#نه.

عقل از سرت پریده بچه جون؛ اینا آدمکش ان، برو و جونتو نجات بده.

#نه. من برای انتقام باید یاد بگیرم چطور مبارزه کنم و تنها راهش اینه که یکی مثلِ خودشون بشم.

سیاه پوش با ماشین برلیانس مشکیش برگشت و سریع پیاده شد؛ رفتگر با دیدن ابهت سیاه پوش پا به فرار گذاشت و وقتی دستان باز مرا دید و چشمانی که از شدت سرخی دیگر شبیه چشمان یک بچه ده ساله نبودند یک مشت بر صورتم زد و مرا سوار ماشینش کرد و با خود برد.


امیدوارم لذت برده باشین.
این چند روز خیلی برام سخت گذشت.
بابت تاخیر عذر می خوام.
خدا همه رفتگان رو بیامرزه و دل صبوری به عاشقای این دنیای نه چندان قشنگ بده.
خدایا شکرت
پست آخر اینجانب
https://vrgl.ir/R8fPG
ویرگولداستانمخروبه شهرقسمت سومانتقام
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید