صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

چقدر خوبه که هستی!

عشق بازی با خدا
عشق بازی با خدا

چه کنم که به هر سمتی روم، بر سر در آن نوشته اند: به نام عشق بخوان!

به نام آنکه تو را عاشق و خواستنی برای خود آفرید؛ تو را گَردی آفرید که دنیایی در حیران خلقتش است؛ تو را هلال ماهی آفرید که خورشید برایش می تابد؛ تو را موری آفرید که ستارگان برایش آسمان کویر را تزیین می کنند؛ تو را برگی آفرید که بارانی برای تر کردنش خواب ها می بیند.

تو را آفرید تا بگوید ببین من کجا و تو کجا ... اما، عشق من به تو کجا و عشق تو کجا ...

حال غریبی نیست... وقتی می دانی کسی مدام نگاهش به توست و تو هر دم به دنبال مسیری برای دم زدن از نگاه به او، مبادا اَفسون شود آن چشمان گناهکارت.

آری او حتی عاشقانه در دل تو عشق را نهادینه کرد، مگر می شود عاشق کسی باشی و بگذاری به سراغ عشق زمینی برود. او خداست که می خواندت تا به سمت دیگری برگردی؛ تا چهره به چهره دیگری شوی؛ همان خدایی که دیگران را به جای خود فرستاد. تا مبادا چشم در چشم معشوق شود!

خدایی که من می شناسم مرا برای خود آفرید تا لمس کنم آنچه در این زمانه زیر غبار مسموم دفن شده؛ جنسش از فراموشی و رنگش از مستی می آید. مست از جهانی که شاید یک دلیل برای زیستن دارد؛ بهانه ای که رنگ و بوی خدا را دارد؛

هر چند دور و سخت است اما، مسیر عشق هیچگاه هموار نبود.

گاهی باید به قلم گفت این بار تو راننده افکار من خواهی بود. (برای مسابقه دست انداز)
حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست اندازخداعشقعشقبازی
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید