کالیگولا پادشاه روم به همراه معشوقهاش سِزونیا در قصر اوقات خود را به سر میبرند.
کالیگولا: به چه فکر میکنی سِزونیا؟ زیبا نیست؟!
سزونیا: صدای شمشیرها و معترضین پشت دروازههای قصر یا همنشینی با تو؟ جواب مشخص است سِزارِ من؛ تو.
کالیگولا: تو نیز گناهکاری، روزی مانند تمام نجیبزادگان دیگر اعدامت خواهم کرد و برای جانی که نثار سزارَت کردی از تو مجسمهای پرآوازه خواهم ساخت. اما میدانی چرا تا به این لحظه جانت را نگرفتهام؟
: چرا سَرورم؟
: تاریخ به تماشای آنچه بر من گذشت خواهد نشست و آن زمان تو باید راوی سزارت باشی. من کایوس بزرگ، در جستجوی ناممکنها هستم، کسی که آزادی را به مردم نادانش هدیه کرد و تخم تنفر را در قلب یکایک مردمش کاشت و حال روزی خواهد رسید که پی به چنین آزادی خواهند برد.
: چرا فکر میکنی با مرگ نجیبزادگان آزادی را به مردم هدیه میدهی؟
: هرگز اینگونه فکر نکن سزونیا! جان انسانها برای من باارزش است اما، همانقدر مرگ سزاوارتر. من میتوانستم هزاران تن از مردمان کشورم را در جنگها به کشتن دهم یا بلاهای دیگر همچون طاعون را به جان مردمم بیاندازم. هرچند گاهی گمان میبَرَم به جای آن من به جان مردمَم چنگ انداختهام...
کالیگولا به همراه دوست دوران گذشتهاش سیپیون که دستی بر شعر و هنر دارد و پدرش به دستور شاه کشته شد.
کالیگولا: از من نفرت داری؟
سیپیون: برای تنفر داشتن هنوز خیلی جوانم ولی، میدانم زندگی خواستار انتقام من از شماست. راه دیگری هم هست؟
: تو هیچوقت نمیتوانی از من انتقام بگیری سیپیون؛ مرگ در جوانی بسیار برازنده توست ولی چون جسارت گفتن این را داشتی زنده میگذارمت! اما بدان من به دنبال مرگ به دستان افرادی همچون تو هستم دوست من. زنده بمان و انتقام پدرت را بگیر. در غیر این صورت اکنون مرگ برای تو آسودهتر است.
: نجیبزادگان به دنبال توطئه علیه تو هستند و روی من حساب ویژهای باز کردهاند؛ من توان کشتن تو را ندارم ولی از کمک نکردن به آنها نیز پرهیز نمیکنم.
: آن شعر از مرگ را دوباره برایم بخوان سیپیون؛ میخواهم بشنوم.
: «صید سعادت که پاکگردانندهی موجودات است، آسمانی که خورشید در آن جاری است، ضیافتهایی بیمانند و وحشی، سرسامِ خالی از امید من...»
: دست نگهدار، لطفا. براستی تو برای شناخت تعالیم حقیقی مرگ خیلی جوانی.
گمان میکردم ارتباط گرفتن با نمایشنامه برایم سخت و طاقتفرسا باشد اما، قلم کامو تمام محاسبات ذهنیام را بهم ریخت. آن قدر اسیر او شدم که شب و روزم را گرفت تا به انتها برسد و حال میخواهم بروم و فیلم تئاتر کالیگولا را هم ببینم.
نمیدانم چه بگویم، کامو همیشه مرا آزار میداد و این بار به کلی زبان مرا قفل کرده است. اجازه بدهید تنها به پیشنهاد کردن خواندن این کتاب به دوستان اکتفا کنم و از صحبت اضافی بپرهیزم.
سرانجام چه میشود؟
مهم نیست! حال را دریاب.
شما را نمیدانم ولی گاهی من با برخی از جملهها و آهنگها زندگی جدیدی را آغاز میکنم. آنچه من برداشت کردم سراسر پوچی و در عمق پوچیها یک دلیل برای بیهوده نَزیستن!
اگر پوچی را یک دنیای سفید در نظر بگیرید و آن دلیل میتواند تماشای مورچهای باشد که میخواهد خودش را به لانهاش برساند و شما صبر میکنید تا او بارَش را تا لانهاش حمل کند.
امیدوارم لذت برده باشید دوستان ویرگولی.
مثل همیشه
در پناه خدایی که میپرستید.
نوشتهای از
سیدصدرا مبینیپور