صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

یک انقلاب_براستی ما را چه شده است؟!بخش اول (بر اساس داستان واقعی)

منتشر شده در آیدی اینستاگرام اینجانب  daily.sadra
منتشر شده در آیدی اینستاگرام اینجانب daily.sadra


دم دم های یازده شب بود و تمام اعضای خانواده در تکاپوی مراسم محضر برادر بزرگ سروش جان بودند و من...

من کمی گیج بودم! هیچوقت فکر نمی کردم باید از ریش و سبیل نیم سانتی و کم پُشتم بگذرم! با ماشین مادر در خیابان های بلوارامینِ قُم بودیم و شاید این حس برای اولین بار به من تزریق شد؛ زمانی که گفت نظرت با کت شلوار چیست؟

می خواهم از مَرد شدن سخن بگویم، از مرز بین مسئولیت و خود مختاری، از شنیدن تلخی این جمله: دیگر تو آن کودک هفت ساله نیستی، از نگاه دیگران، از قمار خود شیفتگی ما دربرابر چشم دیگران، از سن و یک عدد که اشتیاق چندانی به ادامه دادنش ندارم.

مادر که تن مرا در کت و شلوار دید، چشمانش برق عجیبی زد اما، بین خودمان باشد که آن کت و شلوار زاغ، هیچ تمایلی برای داشتن چنین صاحبی نداشت؛ لاغر و خالی از هر گونه عضله و گوشت!

مادرجان خسته بود و من نیاز به یک خیاط و خرید یک پیراهن سفید داشتم. شلوار که نگویم بهتر است و برای کت و شلوار سرمه ای رنگم جایی پیراهن سفید گیرمان نیامده بود.

صحبتی شد و مادر به سمت خانه رفت و مرا با حرف هایش در خیابان ها تنها گذاشت اما، قول خیاطی شلوار و خرید پیراهن را گرفت و خداحافظ. ساعت:23:30

صحبتی با صاحب مغازه کت و شلواری داشتم و آدرس خیاط ماهری را در همان نزدیکی ها یافتم و باز خداحافظ.

وقت میرفت و عجله همراه همیشگی من در آن شب پُرکار بود.

داخل کوچه شدم، بیست قدم جلوتر چراغ مغازه ای روشن بود که زیاد رنگ و بوی خوشایندی نداشت و خالی از هر گونه انرژی و تنها صدای تر تر تر ژییییت تر تر تر ژیییییت ...

در را باز کردم زن و شوهری روی صندلی نشسته بودند و خیاط سخت در کار خویش فرو بود.

#صدرا: ببخشید من این شلوار رو برای فردا میخوام، میتونید نیم ساعته کاراشو انجام بدین؟

با لهجه خاصی &خیاط گفت: می بینی که... سرم شلوغه. از طرف کی اومدی؟

#همین سه تا کت و شلوار فروشی که دو سه تا کوچه پایین تر هستند.

&کدومشون؟

#راستش دقت نکردم، فک کنم وسطی، گفتن شما می تونید سریع شلوارم بشکافید و اندازم کنید.

&:عااا چرا زود تر نگفتی پسرجان؟! بپوش بیا.

یکم هنگ کردم که چی گفت؛ اصولا نسبت به سخن دیگران کمی دقت کافی را ندارم.

نگاهی به پشت کردم و خیلی منطقی رفتم تن کردم و برگشتم.

پس از دو دقیقه منتظر ایستادن با سه سوزن در زبان آمد طرف من(کمی لَنگ لنگان راه می رفت).

خندید و گفت&:می بینُم که خعلی لاغری!

همون لحظه یه سوزن با سرعت در شلوارم فرو کرد و رفت سراغ پاچه و با تکنیک خاصی دو سوزن زد و

گفت: برو دو ساعت دیگه بیا...

در دلم غوغا بود! من چگونه تنها دو ساعت منتظر بمانم تا شاید در آن وقت شلوارم حاضر شود و بعد چگونه برگردم؟

سی دقیقه بعد من در مقابل یک لباس فروشی و تنها یک آرزو: پیراهن سفید "medium" را حتما دارد.

پاساژ شهر طبقه سوم مرد ریشو و خوش برخوردی بود که خسته اما، پر انرژی بود_مصداق این جمله خودم هستم خسته اما، همیشه برای دیگران انرژی دارم!_شاید این همان چیزیست که آدمیان در خیالاتشان از آن سخن می گویند.

بیست دقیقه بعد در کوچه های شهر سرگردان به همراه یک پیراهن سفید در دست منتظر ماهر ترین خیاط شهر.

شب جمعه بود و سوز سردی در اوایل مرداد ماه می آمد. پلکان ورودی یک بانک را برای انتظار انتخاب کرده بودم، محلی که به راحتی می توانی خودت را در کاغذ های خودپرداز دفن کنی و مبالغ ریز درشت را زیر نظر بگیری. شاید یک اختلاص گر از این پلکان هر هفته عبور می کند.

با خودم گفتم#: که چه؟! تو می توانی جلوی او را بگیری؟ اصلا او از بازی خوشش می آید! می خواهد اسباب مشغله ی این ماهش باشی.

رها کن دنیا را

بگذار حقیقت بیخیالی به دروغ تو را خوشحال نگه دارد.

بگذار ندانسته بماند هر چه که باید دانسته شود.

خسته ام، مگر می شود بیخیال تر از من باشی و در عین حال خسته تر؟

هوا به طرز عجیبی سرد شد و همچنان تنها.

چقدر انتظار شیرین است! به باور من انتظار از عشق می آید(خودتان با کمی تامل می فهمید چه می گویم).

مغازه داران یکی یکی بستند و رفتند تا جمعه ای در کنار خانواده شان باشند و بر بوم تلخ آخر هفته شان لبخند نقاشی کنند.

و من نشسته و به انتظار رسیدن زمان مقرر شده.

یک ساعت دیگر مانده تا تحویل...

پایان بخش اول(مقدمه)

این متن در دو بخش منتشر می شود به این دلیل که وجود چنین مقدمه ای را برای آن الزام می دانستم.

بخش دوم به صحبت های اصلی میان من و خیاط اشاره دارد.
پیشنهاد می کنم بخش دوم را از دست ندهید.
پست آخر اینجانب
https://vrgl.ir/hHioB
خیاطانقلابتنهاییداستان واقعیویرگول
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید