صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

یک مرحله بالاتر یا سقوط آزاد

میدونی؟ هیچی دیگه جذاب نیست.
میدونی؟ هیچی دیگه جذاب نیست.

نمیدانم چگونه توصیف کنم! حالم نه خوب است و نه بد؛ به گمانم حال من خراب و درگیر است. درگیر آینده؛ موجودِ ترسناکی که هیچگاه رهایم نکرد. و همیشه مانند سایه به دنبال بوده و هست.

از تصمیم‌هایی که می‌خواهم بگیرم، می‌ترسم و کسی نیست که بهم بگه«نترس صدرا، تو قوی تر از اون چیزی هستی که فکر میکنی و باید همین مسیر رو بگیری و بری جلو.» گاهی یادم میره ولی حقیقت این هست که اشتباهی وجود ندارد و قرار نیست پشیمون بشی از کاری که الان داری انجام میدی.

اعتراف میکنم این ماه در زندگیم به بُن‌بست رسیدم و حس پیدا کردن چاره و تلاش مجدد دیگه برام امری سخت و دور هست.

دلم میخواهد از همه‌چیز و همه‌کس فرار کنم، هرچند دست کسی را ندارم که در دست بگیرم و فرار کنم اما، بلند کردن خودم از این منجلاب روحی و جنگیدن با وجدانم تبدیل به سخت‌ترین کار ممکن شده برای من.

چطور میشه به مبارزه ادامه داد وقتی از دوستات، فامیلت، استادت، هم‌کلاسیت و تلخ‌تر از همه از خانوادت آسیب میخوری...

حالم بده

ادامه دادن به نوشتن درست نیست.

فرارزندگیجووندو راهیایران
«او زمانی مُــرد که برای من هنوز زِن‍ــده بود.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید