نمیدانم چگونه توصیف کنم! حالم نه خوب است و نه بد؛ به گمانم حال من خراب و درگیر است. درگیر آینده؛ موجودِ ترسناکی که هیچگاه رهایم نکرد. و همیشه مانند سایه به دنبال بوده و هست.
از تصمیمهایی که میخواهم بگیرم، میترسم و کسی نیست که بهم بگه«نترس صدرا، تو قوی تر از اون چیزی هستی که فکر میکنی و باید همین مسیر رو بگیری و بری جلو.» گاهی یادم میره ولی حقیقت این هست که اشتباهی وجود ندارد و قرار نیست پشیمون بشی از کاری که الان داری انجام میدی.
اعتراف میکنم این ماه در زندگیم به بُنبست رسیدم و حس پیدا کردن چاره و تلاش مجدد دیگه برام امری سخت و دور هست.
دلم میخواهد از همهچیز و همهکس فرار کنم، هرچند دست کسی را ندارم که در دست بگیرم و فرار کنم اما، بلند کردن خودم از این منجلاب روحی و جنگیدن با وجدانم تبدیل به سختترین کار ممکن شده برای من.
چطور میشه به مبارزه ادامه داد وقتی از دوستات، فامیلت، استادت، همکلاسیت و تلختر از همه از خانوادت آسیب میخوری...
حالم بده
ادامه دادن به نوشتن درست نیست.