Steady
Steady
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

3 - 2 - مسائل مطروحه - دو

René Magritte
René Magritte

می خواهم برایتان تعریف کنم که چه پیش آمد که تنها چیز دلپذيري که برایم ماند همین انزوا و گوشه گیری سخت و ديوانه كننده است. مثلا همین نوشتن من در این جا، فکر می کنید برای چه می نویسم؟ سروران من باور كنيد كه براي من كوچيكترين اهميتي ندارد كه شما كي هستيد و آن كه به تعاريف در هم و بر هم من گوش مي دهيد يا در حال سوپ خوری عصرانه تان ناگهان پایتان سر خورده و به دام من افتاده اید. حالا که صحبت به اینجا رسید میخواهم چیزی را که زندگی می کنم خدمتتان عرض کنم. من دریافته ام که هر انسان عاقل و فهمیده ای - نه آن که این صفات خوب باشد، بلکه بی گمان موجب بدبختی , آزار خواهد شد - تنها درباره ی یک چیز می تواند در هر هنگام با میل و رغبت کامل گفت و گو کند و آن در موردِ شخص خودش است و نه هیج موضوع دیگر.

آن چنان که فکر می کنید اسیر این چهاردیواری نشده ام. شب گذشته برای آن که این جمله را به خودم اثبات کنم لباس نسبتاً برازنده ای - مدت هاست که لباس نو نخریده ام بنابراین لباس هایم عموماً مندرس و نخ نما شده اند- پوشیدم و به یک کتاب فروشی بزرگ شهر رفتم. قصد داشتم تمام عواملی را که می تواند موجب خشنودی ام شود دورِ خودم جمع کنم. در ذهنم چنان ماجرا را چیده بودم که حتی قبل از آن که برای برگشتن به خانه در تاریکی دیر شود بتوانم در یکی از کافه های خلوت مورد علاقه ام، نوشیدنی ای میل کنم که البته وضعیت درد سینه ام را بیشتر نکند.

به پشت در پرزرق و برق کتاب فروشی که رسیدم، آگهی بزرگِ روی دیوار به یادم آورد که چرا تا به این حد همیشه از مکان های شلوغ و پرهیاهو دوری می کردم. "تمام کتاب ها تا آخر آن شب به حراج گذاشته شده اند". سعی کردم که بیش از این به آنچه قرار بود پیش بیاید فکر نکنم به جای کاری که همیشه می کردم، یعنی تصور هر چیز و احساس تنفر آنی نسبت به آن، برای اولین بار بگذارم واقعیت خودش از خودش دفاع کند. با صدای زنگی که در اثر باز شدن در به صدا در آمد وارد سالن اصلی شدم. جمعیت رنگارنگی که اکثراً از دختران جوان هم سن و سال من تشکیل شده بود و چند مرد جوان خپل با صورت نتراشیده ی در حال گپ و گفت، تمامِ آن چیزی بود که می توانستی در آن کتابفروشی پیدا کنی. بالاخره قفسه ای را پیدا کردم که باب میل ام بود. لذتی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم را در حال جاری شدن در وجودم احساس می کردم. چیزی از گشت و گذارم نگذشته بود که دختری که کنارم ایستاده بود از مرد خپلی که ظاهراً از عوامل فروش بود با صدایی بلند تر از حد درخواستی نا امیدکننده داشت. گمان نمی کنم که زنگ کلماتش را هرگز بتوانم از ذهنم بیرون کنم :"کتابی که در آن از کمال گرا بودن بد نوشته باشد ندارید؟" نمیتوانستم بیاستم و جواب آن چشم چران را گوش کنم. کتابی را که در دست داشتم را در قفسه گذاشتم و از راهرو درازی که به پشت ساختمان منتهی می شد بیرون رفتم.

شب شده بود ولی در میانه ی بهار در شهر من دیگر هوا آن چنان سرد نیست. اما تب شبانه ام دوباره داشت بروز پیدا می کرد و احساس سرما می کردم. باید به سمت خانه راه می افتادم اما می دانستم که برگشتن به آن مربع با این اتفاقات امشب کار را سخت تر از همیشه می کند. پس به نزدیک ترین بیمارستان رفتم، چون من پزشک بودم و امید داشتم که همدرد هایی را آن جا بیابم.

زندگيداستانداستايفسكيمدرنيسم
همه چيزمان را برده اند، خانه مان را برده اند، كليد را گذاشته اند براي ما، امّا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید