«یه جا از سارتر نوشته بود که هنر گرچه نان نمیشود اما شرابِ زندگیست.»
نگاهش میکنم تا عکسالعملش رو ببینم. خیره نگاهم میکنه.
ادامه میدم:« غرقِ این جمله شدم. شرابِ زندگی کسی بودن، چه شکلیه؟ نشاطآور؟ مستی؟ خماری؟ سردرد؟...»
میخنده. نمیذاره حرفم تموم شه. میگه:« سردرد؟ آخه زن اینم شد شکلی از شراب؟» و هنوز لبش به خنده باز بود.
میگم:« مگه جز اینه؟ فردای مستی بیدار میشی، سردرد نمیگیری؟»
میگه:« خوبه خودت میگی “فردای” مستی. ینی شراب نه، بعدش! ینی تسکینِ شراب رفته و درد برگشته.»
کیف کردم از حرفش. حق با مَرد بود. شراب، سرمستی و لذت و تسکینه با چاشنیِ گَس.
« کاش شرابِ زندگیش بودم.»
دستش رو دورم میندازه. گرمای شبِ بغضآلودِ پاییزیم میشه.
4-مهر-1399