مادربزرگم که رفـت،
دنبالِ ماندنیهایش گشتم تا از این به بعد که قصهی دلتنـگیْ برایش، قرار بود اتفاق بیفتد، دستم به جایی بند باشد.
گشـتم و چادرش را، همان زمان که هنوز بوی عطرِ تنش را میداد، مهمانِ اتاقم کردم.
بارِ دیگر تسبـیحش را.
آخـرینبار که خانهش را متر میکردم تا تمامِ خاطراتش را از دیـوارها بیرون بِکشم و با خود بِبَرم، کیـفِ چهارخانهی قهوهای رنگش را دیدم که همراهِ همیشگیِ دستهایش بود.
درْ اتاقم انگار
آغوشش را پنهان کردهام که به وقتش، جای خالــی او را پُـر کند.
از من اگر میشنوید
تا دیر نشده
وسیلهی جدانشدنیِ محبوبتــان را بردارید
تا وقتِ دلتنگی
یا وقتِ نبودنش
درست مثل لمسِ همین تسـبیـح،
ضـربانِ قلبتان را
منظم کند!
18-مرداد-1396