همهچیز داشت دوباره اتفاق میافتاد، فقط با سرعت بیشتر.
خبرِ مرگ، ناباوریِ من، بیتابیِ من، اشکهایی که اختیاری برای کنترلش نداشتم، سردرگمی، غم، بدنِ رنگپریده و سرد، ناامیدی، بنبست، زجر.
در انتها،
من فقط دنبالِ یک یادگاریای بودم که از او برای خودم نگه دارم. اینبار بالشتش رو برداشتم و بین دستهام و روی سینهم فشار دادم و بیشتر اشک ریختم. عطرِ بدنش روی بالشت بود.
عرق کرده بودم. انقدر واقعی که وقتی بیدار شدم، لباسم خیس بود.
من
دیشب
دوباره مادربزرگم رو از دست دادم.
11-دی-1399