اون صدای «نمیدونم» وسطِ فیلم، برای منه. در جوابِ این سوال که پرسید «مگه امروز چه روزیه؟».
در حالِ تمرین بودم که با ذوق یکی اومد گفت:«بیاین داریم آرزوهامون رو مینویسیم برای کائنات». عمیقاً سر از کائنات در نمیارم و فکر کنم قیافهم شبیه یک علامت سوال بزرگ بود که مربیم گفت:« بعضی روزهای خاص، که خودمم دقیقاً نمیدونم چه روزایی، اعتقاد دارن دست جمعی آرزوهاتون رو بنویسین و بسوزونین. انرژیش بیشتره و کائنات ازتون میپذیره».
این جمله برای من قانعکننده نبود اما به امتحان کردنش میارزید.
پس بعد از تمرین، رفتم که من هم روی کاغذ آرزوهام رو بنویسم. فکر کردن بهشون انقدر برام لذتبخش بود که اگر کائنات، آدم بود، حتما از برقی که توی چشمام میزد، به شوق میومد.
نوشتم و رفتم که بندازم روی شعلهیگاز. تا من رسیدم، نفر قبلی سریع اشکهاش رو پاک کرد. کاغذِ آرزوهای اون کاملاً خاکستر شده بود.
برای من یادآوری دوبارهی تمامِ آرزوهام انقدر قشنگ بود، که به نظرم از این آیین، به قدرِ کافی انرژی گرفتم.
نمیدونم چقدر منطقی بود یا نه، اما اون لبخند و حسِ شیرینِ بعدش، به یکبار امتحان کردنش میارزید.
12-آذر-1399