من بارها در تمامِ این سالهای زندگی، تجربهی قدم زدن روی برگهای خشکیدهی پاییزی را تکرار کردهام. صدایش به من لذت و لمسِ طبیعت در نزدیکیام، به من آرامش میدهد.
این تجربه را تکرار کردهام اما هیچوقت احساسِ همراهاش برایم تکراری نبود.
یادم میآید روزی از سر شوقِ با لبخندی بر لب، زحمتِ رفتگران را زیادتر و برگها را له میکردم.
یا حتی شبی که از هجومِ غم به وجودم، آهسته با ریتمِ صدایش، اشک میریختم.
گاهی هم به دنبال روزمرگی فقط روی برگها به راه رفتن ادامه میدادم.
شاید صدای فکرهایم را هم به صدای برگ آغشته کرده باشم.
اما؛
امروز که راه میرفتم، نمیدانستم در من چه میگذرد. غم، شادی، یأس، تنهایی،رویا، ذوق،...
از آن روز که نفهمیدم کجای زندگی ایستادهام، قلبم به درد آمدهاست.
من اما اینگونه میخوانم:
«شادیِ گمگشته باز آید به جانت، غم مخور
قلبِ پُر حُزنت شود روزی گلستان، غم مخور »
11-آبان-1399