تا آنجا که یادم میآید، همیشه سخت عبور میکردم. با پله که میرفتم، چشم به زمین میدوختم که پایم را جای درستی بگذارم. از پُل که رد میشدم، باید دستم را به جای محکمی میگرفتم. کودکیام را که با نوجوانی عوض کردم نیز، سخت گرفتم. حتی مادربزرگم که رفت، از بحرانش با رنج عبور کردم -یا شاید هنوز عبور نکردهام-
بزرگتر که شدم، دیگر به جز مغزم، قلبم فرمان زندگی را هم به دست گرفت. همین رفت و آمدِ بینِ عقل و احساس هم پوستم را کند.
آنقدر بزرگ شدم که نوبت به عشـق رسید. تمامِ معادلاتِ زندگیام بهم خورد. بخواهد اما تو نخواهی. بخواهیم ولی سرنوشت نخواهد. بخواهم؛ آخ که بخواهم و او نخواهد.
حالا میدانی وقتِ چیست؟ وقتِ عبور از درد به درمان، به مرهم! که حتی اگر نخواهدت، تو از تمامِ تیرگیها عبور کنی به روشنی.
انگار تهِ بخواهم و نخواهد، باشم و نباشد است.
او، تکهای از من را به رنگ خودش درآورد. حالا وقت آن شده که مابقیِ زندگیام را رنگ بزنم. میشود؟ باشد[عشقش را میگویم] و نباشد[جسمش]؟
تا آنجا که یادم است، من اما سخت عبور میکنم...
23-فروردین-1399