هرچیزی که اطرافمون رو پر کرده فقط برای اینه که بتونه مارو از تنهایی نجات بده!
همه در تلاش برای فرار از تنهایی...!
انگار تنهایی مرگیست در زنده بودن!
اما به نظر اینطور نیست,همه ی کسانی که با لبخند کنار دوستانو معشوقه هایشان مشغول به زندگیند انگار تنهاترینند...!
خوشحالند که تنها نیستند.
لبخندی از رضایتِ تنها نبودن بر لبانشان بالا و پایین میپرد...
اما تنهایی به چه معناست؟
تنهایی صادقانه ترین لحظه بین خود و خود است!
میتونی راحت به خودت گیر بدی.حرفا و حرکاتت زشتو مسخرت رو بروز بدی...
قیافت رو تو آینه عجق وجق کنی یا شعرای مزخرفت رو بلند بلند داد بزنی...
بدون اینکه بترسی تا کسی قضاوتت کنه!
تو تنهایی میتونی واقعی باشی...!
اینطور نیست؟!!
اما ما در واقع از واقیعت میترسیم!
ما از چیزی که خوشحالمون میکنه ولی شاید از نظر بقیه احمقانه بنظر برسه میترسیم!
پس تبدیل به غیر واقعی میشیم!
انقدر در غیر واقعی بودن نقش بازی میکنیم تا دیگه باور کنیم چیزی که هستیم واقعیه!
پس به جایی میرسیم که از اصل خودمون هراس داریم.
از تنهایی فرار میکنیم...
از چیزی که هستیم میگریزیم...