.
این را امروز نوشتم.
حوالی ساعت ۲
خبر نداشتم همان موقعی که مینوشتمش و اسمش را میآوردم، از دنیایم رفته.برای همیشه....
و دیگر هیچ چیز طعم دستهای دلتنگش را نمیدهد....
.
.
.
توی اراک یک چیزی بود به اسم 《خاماتو》
یا لااقل من اینطور میشنیدمش.
کلوچه محلی بود و خامه، اما خامهش فرق داشت.خامه نبود.آنقدری چرب نبود که بماسد و آنقدر هم رقیق نبود که به قول خودشان، شُره کند.
کلوچهش هم شیرین بود، اما نه آنقدر شیرین که دل را بزند.
الان که خودم تنهایی میروم خرید فهمیدهم سرشیر بودهاست.
بچهتر که بودم شیر نمیخوردم و هر چیز دیگر که به لبنیات ربط داشت شناسایی میکردم و از یک جایی به بعد سمتش نمیرفتم.
این ولی فرق داشت.
مامانبزرگ درست میکرد.صبحها، برای صبحانه.
بیدار که میشدم چشمم دنبال خاماتوهای مامانبزرگ بود.
فهمیده بودم از شیر درست شده، مامانبزرگ نشانم داد، حتی گاوی که شیرش را میدوشیده هم از نزدیک دیده بودم و صدای گریهش را هم میشنیدم
اما این یکی را دوست داشتم، بوی دستهای مامانبزرگ را میداد و تمیزی هوای روستا
یک لیوان چای شیرین و نگاه کردن به کوهی که کیلومترها دورتر بود و فکر میکردم تا فتح قلهش فقط چند تا پریدن کافی است.
حالا دیگر بچه نیستم، مامانبزرگ گاو ندارد چون آمده تهران
و هر چه فتیر و کلوچه میخرم نه شیرینیشان اندازه است، نه با معدهم سازگار.
حالا من ماندهم و دلتنگی
برای کلوچههایی که بوی دستهای دلتنگ مامان بزرگ را میداد، دستهایی که حالا پر از کبودی سرمها است.