سجاد بیگی
سجاد بیگی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

تجاوز! - حکایت کوتاه ما


پرسید:«جدیدا چرا اینقدر عصبانی‌ای؟ یه نگاه به نفسات بکن، سخت می‌رن، سخت میان..» فکر که کردم، فهمیدم اکثر اوقات، خشم به خاطر «ناتوانیه». این کوچک بودن ما و بزرگ بودن اونا. این نداشتن قدرت تو تغییر اوضاع.

اصلا هرچه قدر به دور و برم نگاه می‌کنم، بیشتر یاد این حکایت میوفتم:

مردم یه شهری خیلی ناراضی بودن. حاکم ترسید. مشاورهاشو جمع کرد، ازشون پرسید:«چی کار کنیم؟ چی کار نکنیم؟»

مشاورا گفتن به مردم تجاوز کنیم!

حاکم جواب داد که :«دست بردارید بابا! اینا همینجوریش ناراضین.»

خلاصه نقشه عملی شد. هرکی قرار بود از دروازه شهر رد‌ شه از خجالتش درمیومدن.

‏بعد یه مدت مردم دوباره جمع شدن به اعتراض کردن. منتها اعتراضشون این بود که «لطفا افرادی که دم دروازه شهر به ما تجاوز می‌کنن رو زیاد کنید، اینقدر تو صف نمونیم!»

با احترام‌ به همه، حکایت وضعیت ما ایرانی‌هاست :))


#واکسن_بخرید

طنزداستانحکایت
من توی داستان ها زندگی میکنم! https://zil.ink/swjad?v=1
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید