ویرگول
ورودثبت نام
سجاد بیگی
سجاد بیگی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

قصه نَمَکی: پینوکیو سیتی

بهم گفت:« تازه رسیدی؟»

گفتم:« آره

چرا همه چیز این شهر اینقدر عجیبه؟!»

جواب داد:« مگه نمی‌دونی؟»

+چیو؟

- قانون این شهر اینه، نباید راستشو بگی.

جواب دادم:« جالبه… حالا اسمت چیه؟»

-گفت:« نگار»

پرسیدم:« اینم لابد دروغ میگی دیگه؟»

جواب نداد:« نه پس! انتظار داری راستشو بگم؟!»

گفتم:« شماها دیوونه‌ایدا»

- هرچی که هستیم، راستشو نگی به‌نفعته.

گفتم:« خب الان خود تو که یکم راستشو بهم گفتی!»

داد زد:« عجب گیری کردیما! بیا و خوبی کن! صداشو درنیاری خوش‌بخت می‌شم به جاهای خوب میرما!»

گفته بود وقتی میخوای تاکسی بگیری، بگو قطار. مردم این شهر انگاری خیلی جدی در نقش‌ خودشون فرو رفتن. سوار تاکسی که شدم، یادم افتاد آدرسو نباید راست بگم. خدایا این جا شو چی کار کنم؟

اسم دو تا خیابون پایین‌ترو گفتم.

وقتی رسیدم هتل، مهماندار ازم شماره اتاقی که رزرو کردمو خواست. بهش گفتم اتاق 106 درحالی که اتاق 116 رو رزرو کرده بودم. اسمم رو پرسید. بهش گفتم اسمم صدفه. باور کرد! من با این حجم سیبیل، صدف آخه؟ ازم کارت ملی خواست، کارت پارک آبی نشونش دادم. هرجوری بود، اتاقمو پیدا کردم. آخرش بهم گفت:« امیدوارم اقامتتون زهر مار بشه سرکار خانوم!»

می‌دونستم منظورش این نبود.



فردا صبح، توی پاساژ راه می‌رفتم که دوباره نگارو دیدم. سلام و احوال پرسی کرد و گفت که از دیدنم چه قدر ناراحته. یکم بیشتر وقت گذروندیم و منو با فرهنگ این شهر، بیشتر آشنا کرد. می‌گفت مردم اینجا راستشو میگن و از اینکه راستشو میگن، حالشون خوبه! خودشونو گول نمی‌زنن. بهش گفتم قهوه می‌خوری؟ جواب داد:« نه؛ از قهوه متنفرم»

و این برای اولین بار بود که جواب نه، پیام واضحی برام داشت؛ تردید نداشتم که طرف مقابلم چی می‌خواد بگه. بعید نبود که اون وسطا راستشو گفته باشه؛ شاید واقعا مردم اینجا حالشون خوبه. از چهره‌هاشونم پیداست.

تصمیم گرفتم اقامتم رو طولانی‌تر کنم. اینجا همه چیز جالب پیش می‌رفت. رفتم ورزشگاه فوتبال ببینم. شعارهاشون جالب بود:

«شیر سماور، داور دقت لازم نیست! ریلکس باش کاملا!»

« ما که رفتیم آسیا! و طرفدارهای تیم مقابلمون از این اتفاق کاملا خرسندنن!»

توی کنسرت، خواننده آخر هر آهنگ می‌گفت:« آهنگ بعدی در کار نیست؛ این آهنگ آخره» و باز شروع می‌کرد به خوندن. کارفرماها از این جالبتر، با چشم دیدم که به یه فریلنسر گفتن:« عمرا اگه فردا پولت رو بدیم و خوشحال شد!»

تبلیغات، از این هم بهتر. روی بیلبورد نوشته بود:« این کیک نیست، گی‌ه!»



دروغ گفتن، همه چیز رو در این شهر راحت کرده بود. برخلاف انتظار هیچ پیامی، از طرف هیچکس توی این شهر، نیاز به رمز گشایی نداشت. اینجا وقتی یه نفر بهت میگه ازت متنفره منظورش مشخصه، اینکه میگه دوستت دارم هم معلومه چی میخواد بگه. فروشنده میگه این جنس اورجیناله و کار کار خارجیه و شیش سال می‌تونی تنت کنی و تو خوشحال از خرید برمی‌گردی.

البته یه چیزهایی هم همیشه و هرکاری کنی، توی زندگی سخت می‌مونه. مثلا چی؟ مثلا غذا انتخاب کردن و سفارش دادن. مثلا اینجا وقتی می‌خوای سالاد سزار سفارشی بدی، باید به گارسون بگی:« من برگر میخوام.»

اون جواب میده:«داری راستشو میگی؟»

و تو باید بگی:«معلومه که آره! حالا چون سالاد سزارتون شنیدم مزه گی میده، اون رو نیارید به هیچ عنوان لطفا!» دیگه مثال نزنم و الکی داستانم رو برای شما کش ندم! پادکست زیاده باید همرو گوش کنید.

ولی! ولی هرجا که باشی، اونجا با هر مختصاتی که باشه، بالاخره یه روز که از خواب پامیشی، می‌بینی همه چیز برات عادی شده. میبینی با اونجا خو گرفتی، میبینی تو هم، شبیه بقیه شدی، دقیقا تویی که همیشه تلاش می‌کردی بگی من مثل بقیه نیستم! نه تو هم بقیه‌ای. فقط داری مقاومت نافرجام میکنی!


خلاصه؛ یکی از همین روزا، وقتی نگار رو دیدم، ازش پرسیدم:« نگار تو این شهر شما زندان هم دارید؟»

جواب داد:« آره. اما فقط برای این آدمای ضایعیه که راست راست راه می‌رن راستشو میگن! وگرنه دزد که دروغ میگه، سریع لو میره، بقیه‌ هم همینطور!»

این وسطا، کم کم بهم نزدیک‌تر شدیم. هی می‌رفتیم و میومدیم و من به آخر سفرم نزدیک می‌شدم.

یه روز داشتیم توی خیابون، زیر نور ماه قدم می‌زدیم که زل زد توی چشمام و بهم گفت:«ازت متنفرم!»

جواب دادم:« منم همینطور؛ ولی باید از اینجا بمونم!»

برای فرداش بلیط داشتم. اما تصمیم گرفتم قبل از رفتنم یه کار ریسکی کنم خاطره شه. از هرکی توی این شهر می‌پرسیدم مجازات راست گفتن چیه، جوابم رو نمیدادن. تصمیم گرفتم راستشو بگم. رسیدم فرودگاه.

مسئول صدور بلیط ازم پرسید:«آقا مقصدتون کجاست؟»

راستشو گفت:« تهران!»

مسئول چک کرد و گفت:« راستشو میگی دیگه؟ الان حراستو میگم بیاد سراغت!»

حراست اومد:« گفت چه کار درستی کردی؟! الان می‌بریم پدر و مادرتو خوشحال و خرسند می‌کنیم که همچین پسر دست گلی رو تحویل اجتماع دادن!»

مستقیم رفتیم دادگاه پیش قاضی کشیک. وکیلم از همون اول شروع کرد به دفاع از من خیر سرش:« آره، این بچه سابقه داره آقای قاضی؛ من که میگم به اشد مجزات محکومش کنید، پدر صاب بچش دربیاد!»

اینجا ظاهرا همه حکم‌ها بر اساس قلقلک صادر می‌شه. چون دفعه اول بودم، با پنج‌تا قلقلک سر و تهش هم اومد. البته نگار هم کمکم کرد. چون باباش کاملا فردی بی‌نفوذ بود. از اون طریق. این یه تیکه هم صرفا به داستان اضافه کردم که نویسنده از کاراکتر نگار یه استفاده‌ای تا آخر داستان برده باشه؛ وگرنه استفاده ازش خدایی خیلی بی‌منطق بود.

رسیدم به پرواز. سوار هواپیما که شدم، کمی از پرواز که گذشت، خلبان اعلام کرد:« مسافرین محترم، به دلیل جو ناپایدار هوا، هر لحظه ممکنه سقوط کنیم؛ با تشکر از اینکه هواپیمایی ما رو دیگه برای سفرتون انتخاب نمی‌کنید، شیطون یار و نگهدار شما.»

داستانداستان طنزطنز
من توی داستان ها زندگی میکنم! https://zil.ink/swjad?v=1
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید