ویرگول
ورودثبت نام
رسول والی سیچانی
رسول والی سیچانی
خواندن ۳ دقیقه·۱۲ روز پیش

ردِ احسان جایز نیست

بابای نسترن توی فامیل به این معروفه که کارهاش رو به کسی نمیگه. تا جایی که بشه، خودش کارهای خودش رو انجام میده. چند وقت پیش یه سنگِ خیلی سنگین که مالِ روی اُپن آشپزخونه بود رو می‌خواست جابجا کنه. به من گفت میای کمک کنی بلندش کنیم؟ منم گفتم آره الان میام. تا اومدم برم کمک، دیدم خودش جابجاش کرده. سنگی که دو نفری به سختی بلند می کنن رو تنهایی جابجا کرده بود. البته تا چند وقت کمرش گرفته بود و درد میکرد.

خیلی سال پیش بود داشتم رد می‌شدم از یه خیابونی که بدمسیر بود. معمولا اینجور وقت ها نگاه میندازم ببینم کسی کنار خیابون اگه مونده، تا یه جایی می رسونمش. اون شب هم یه آقای مسن و یک دختر جوان کنار خیابون ایستاده بودن. چهره و اندام و سکنات آقا درست شبیه پروفسور سمیعی بود. هردو لاغر، با موهای سفید و صورت تراشیده، و شیک پوش و باوقار. آقا برای من دست تکون داد و من ایستادم.

معمولا وقتی کسی سوار میشه منتظر میشم ببینم رفتارش چجوریه. بیشتر مردم بعد از چند لحظه که سوار شدن، پول در میارن تا حساب کنن. من بهشون میگم نیازی نیست حساب کنن و من مسیرم بوده. در این لحظه اون اتفاقی می افته که اصلا دوستش ندارم و بخاطر همین اتفاق مسخره بارها قید سوار کردن کسی رو از همون اول زده‌م. این‌که توی این لحظه‌ی حساس، از من انکار و از مسافر اصرار. هی اون می‌خواد به زور پول بده هی من می‌خوام نگیرم!

ولی برای اون آقای مسن، قضیه فرق کرد. اون آقای مسن و خوش‌تیپ، با صورتِ تراشیده و موهای با دقت شونه شده، دست برد داخل جیبِ کتِ کرم رنگش و کیف پولِ چرمِ قهوه ایش رو در آورد. یه اسکناسی بیرون کشید تا حساب کنه. داشتم خودم رو آماده می کردم که جواب تعارفات احتمالی رو چی بدم. همیشه از تعارف تیکه پاره کردن متنفر بوده‌م. این آقا هم خیلی متشخص بود و در نتیجه باید تعارفات شیک تری پیدا می کردم. دخترِ شیک پوششون هم عقب نشسته بودن و همین، اضطرابِ من رو بیشتر می‌کرد. از کنار چشمم وقتی دیدم که چند میلیمتر از اسکناس از کیف‌پولِ چرم طبیعی بیرون اومد، گفتم: بفرمایید جناب، من مسیرم بود.

اینو گفتم و منتظر جوابِ پروفسور سمیعی شدم. منتظر شدم سعی کنه به زور اسکناس رو به من بده. منتظر شدم بگه نه نمیشه که، زشته، شما زحمت کشیدید، اجازه بدید حساب کنم. ولی هیچ کدوم از اینها نشد. اتفاقی که افتاد کاملا بر خلاف انتظار من بود؛ جوری که کاملا غافلگیر شدم. پروفسور کاری کرد که بعد از گذشتِ ده سال توی ذهن من به روشنی ثبت شده و هر چند وقت یکبار یادش می افتم. مثل الان که یادش افتادم و تصمیم گرفتم بنویسمش. هر بار که یادش می افتم با خودم میگم ای‌کاش جوری میشد که می‌تونستم بیشتر این آقا رو ببینم. بیشتر ازش یاد بگیرم. وقتی طی یه سفر چند دقیقه ای و یک مکالمه ی چند جمله ای اینهمه ازش یاد گرفتم، اگه بیست سال کنارش بودم چقدر می‌تونستم رشد کنم؟ من اون شب از رفتارِ اون آقای مسن، که برای من حتی از پروفسور سمیعی هم دوست داشتنی تره، هم لذت بردم و هم یاد گرفتم.

اصلا نیازی هم نشد که حتی اندکی اصرار کنم. ایشون به محض شنیدن جمله‌ی من، اسکناس رو برگردوند سرجاش، کیف پول رو بست و گفت: رَدِ احسان جایز نیست.

زندگیروانشناسیعشقدوستیتاکسی
آقای ریس جمهور!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید