ترنج
ترنج
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

۳۴ سالگی!

یه روز سرد کانادایی!!!!
یه روز سرد کانادایی!!!!


نزدیکی پایان دوره ارشد دومم تو یکی از دانشگاه های کانادا و ورودم به سن سی و چهارسالگی انگار داره بهم گوشزد میکنه که کافیه هرچی درس خوندی!

درس خوندن چیزی نبود که دلم بخواد و همیشه برام عذاب بوده! خیلی هم توش ناموفق نبودم ولی تاپ و درجه یک هم نبودم! متاسفانه با بچه بزرگ خانواده به طور نامحسوس مقایسه میشدم و خوب راهی هم نبود جز درس خوندن! چون وقتی بابای پولدار نداشته باشی و یا انقدر ها هم جرات ریسک کردن بدون پشتوانه مالی رو نداشته باشی بهترین راه و امن ترین راه برات میشه درس خوندن! تو این دنیایی که الان هم دو سه تا مدرک دارن نمیشه هم درس نخونی! درسته نباید نظر بقیه برات مهم باشه ولی وقتی میخوای استخدام بشی چاره ای نداری جز اینکه نظر بقیه برات مهم باشه و خودت رو برای کامنت های ریز ودرشتی که ازشون خواهی گرفت بیارایی!

منظورم از آراستن یعنی مدرک و معدل رو از قبل بهش فکر کرده باشی و دست پر رفته باشی تو جلسه اینترویو! یا با یه خروار تجربه کاری و یا تحصیلی در خدمتشون باشی و البته در کنار همه اینها پارتی‌ میشه اون امضای آخر پای چک که همه چیو مهر و موم میکنه! حالا این خارجیا بهش میگن نتورک!

خدایی بازی با کلمات چقدر میتونه با ذهنمون بازی کنه! پارتی بده اما نتورک یه اسکیل محسوب میشه!

بگذریم... ۳۴ سالگی هم مثل بقیه سن هاست فقط مطمینا کم کم بیشتر درد گردن و کمر خواهی داشت. بیشتر حس میکنی که فلان عذا رو نمیتونی دیگه مثل ۲۰ سالگیت به راحتی هضم کنی و دوتا پرس از یه غذای دیگه بخوری! مطمینا تعداد موهای سفید بیشتر خواهد شد.

حالا این دهه از زندگیم همراه شده با مهاجرت و تجربه چیزای جدید که مطمینا خیلی خوبه ولی از یه طرف هم پر از اضطراب و استرس هست! زبان جدید فرهنگ زندگی جدید و خیلی چیزهایی که نمیدونستی میتونه جدید باشه مثل باز کردن حساب بانکی مثل مالیات و...

ولی تو هر سنی که باشم نوشتن حالمو بهتر میکنه. نوشتن اون چیزیه که از کودکی همراهم بوده. کودکیم یعنی زمانی که مدرسه نمیرفتم همراه بود با خط خطی کردن توی دفتر. بازی هایی که با خودم داشتم تو یه اداره بود و من یه دفتری داشتم که چیزای مهمی رو مینوشتم. تصورم این بود که پشت یه میز نشستم و همه مشکلات ا رو با نوشتنم حل میکردم. گاهی هم معلم میشدم چون مامانم دوست داشت معلم بشه و من به عنوان دختری که مامانش الگوشه فکر میکردم باید معلم باشم ولی اون بازی رو دوست نداشتم. عروسکام باید به عنوان کلاینت اداره بودن که من مدیر بودم.

مفهوم بازی های کودکانه میتونن یا نمیتونن روی ایندمون تاثیر بذارن؟ سوال بی جواب برای من برای خیلی ها و راستش بی اهمیت. چرا که هنوز تو همین سن دارم خیلی چیزها رو تجربه میکنم تا ببینم چیو دوست دارم!

تجربهسن۳۴ سالگینوشتندرس
یک مهندس هستم ولی آرزوی نویسنده بودن دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید