«فريال اگر يادش نيست، خاطر مادرش قطعا مانده است»
اواسط سال تحصیلی بود. هنوز اول ابتدایی بودیم. کوچولوهای نیم قدِّ هفت سالهای که دل کوچکشان به هوای بزرگ شدن قوت گرفته بود. با هر سختیای، چند ساعت دل از وابستگی به خانه و پدر و مادر کنده بودیم و با اشتیاقِ مستقل شدن وارد مدرسه شده بودیم.
آن روزها توانايى کتاب خواندن برایمان اوج استقلال بود. همین که بلد بودیم خودمان لباس بپوشیم، غذا بخوریم، كتاب بخوانيم و بازی طراحی کنیم، حس مثبت توانمندی برایمان داشت.
آن عصر دلگیر اول زمستان را به خاطر دارم. شیفت بعدازظهر بودیم و زمان درس به آخر رسیده بود. فریال انگشت تپلاش را بالا برد و گفت:« خانم اجازه! میتونم کارت دعوت تولدم رو پخش کنم؟»
از خیال جشن تولد و جمع صمیمی دوستانه، قند در دلمان آب شد. آنموقعها عینک میزدم. قد بلندی هم نسبت به همکلاسیها داشتم. برای همین در ردیف جلو، گوشهی سمت راست کلاس مینشستم. فریال از گوشهی سمت چپ و ردیف انتهایی شروع به پخش کارتها کرد.
به من که رسید، دستش خالی بود. حتی نگاهم نکرد. چیزی هم نگفت. زنگ آخر زده شد. خوب بلد بودم بغضام را قورت دهم. بند های کولهپشتی را دور شانهها انداختم، چادر سیاهم را برگرداندم، کش را دور گردنام تنظیم کردم و با دو دست پارچهی گلگلیاش را بالا دادم و روی سرم جا گرفت. به پریا گفتم:«بیا بریم، امروز مامان من اومده دنبالمون.»
صدای ناراحت پریا گفت:«میدونی چرا فریال به تو کارت دعوت نداد؟»
سرم را به راست و چپ تکان دادم.
«چون اونسری مامانش که تو رو تو حیاط دید بهش گفت نبینم با اون دختر چادری حرف بزنیها. فریال به مامانش گفت چرا؟ دختر مهربونیه، تازه قرآن خوندن هم بلده. مامانش هم اخم کرد و گفت: همین دیگه. بخاطر این که چادر سرش کرده. بگو چشم!»
بدون اینکه چیزی بگویم، دستش را گرفتم و تا در مدرسه دویدیم.
مامان بارها به من گفته بود:« دختر گلم چادر سر کردن هنوز برات خیلی زوده. تازه دوسال دیگه سن تکلیفت میشه. حجابت هم که با لباسای مدرسه کامله. اصلا نیازی نیست چادر سر کنی.»
اما من عاشق این پارچهی سیاه گل گلیای بودم که به چهرهی معصومم حس نجابت و پاکی بیشتر میداد و مدام میگفتم:« میدونم مامان. ولی من چادر رو خیلی دوست دارم. میخوام وقتی چادر سر میکنم مثل تو عین فرشتهها بشم.»
قلب کوچکم ترک خورده بود اما از آن به بعد گره انگشتانم دور چادرم، محکمتر شد. با فریال مثل همیشه مهربان بودم. با اینکه نیامد، اما اولین کارت جشن تولدم را هم به او دادم.
مادر فریال هربار که من را میدید، انگار که بخواهد با نگاهش چادر از سر من بکشد ، چشمانش مملو از شعارهای تند بود، انگار که بخواهد دخترک هفت سالهای را برای جدال لفظی فرابخواند. اما وقتی با لبخند من مواجه میشد نگاهش را میگرفت، رشتهای از موهایش را روی پیشانی میریخت، و تندتر دست دخترش را میگرفت و میرفت.
به خیالم اگر الان هم مادرفریال را ببینم، به او لبخند میزنم. الان که دیگر بیست و هفت سالهام. الان هم به دختران و زنانی که روسریهایشان با موهایشان قهر است، همچنان لبخند میزنم. چقدر دوست داشتم آنها هم مثل من حس آرامش، مصونیت، شادابی، آزادی در عین آزادگی و مادرانگی امنتری را با “حجاب” تجربه میکردند، اما نمیخواهم با نگاه تلخم دل آنها ترک بردارد. نمیخواهم با اخم من، چهرهی شفاف چادر سیاهم کدر شود. لبخند میزنم تا بگویم من مطمئنتر از همیشه به انتخابم ایمان دارم. لبخند میزنم تا حس مشترک زنانگیمان به داد هم برسد. ما باهم حرف میزنیم، درس میخوانیم و کار میکنیم. من همواره لبخند میزنم تا فریاد زندگی همچنان در گوش این شهر بپیچد.
#تبلور_مهر