بابای طاها
بابای طاها
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

وقتی دلت فقط عشق خالص میخواهد... (کتاب ناتمام فاطمه ج1 ص37)

#وقتی_دلت_عشق_میخواهد #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه
#وقتی_دلت_عشق_میخواهد #عاشقانه #عاجل #ناتمام_فاطمه


هوالمونس

پرسید: چرا مامان من؟ گفتم چون مامانت خوشگله!

گفت : خب! دختر خوشگل تو شهرتون کم بود!؟

گفتم: نه! فقط این نیست...

گفت: پس راستشو بگو! منو با این جوابای سرکاری رد نکن! میدونی که تا راضی نشم ول کن ات نیستم...

همیجوری اش بین شهر تو و محل تولد مامان دست کم 200 - 300 کیلومتر فاصله هست، تازه هفت پشت هم با هم غریبه هستین!

پس سعی نکن پنهان کاری کنی! حقایق رو بگو، شفاف؛ و صادقانه!

صلی الله علیک یا فطمه الزهرا سلام الله علیها
صلی الله علیک یا فطمه الزهرا سلام الله علیها


گفتم: من میگم! ولی اگه تو باورت نشد، مشکل من نیست!

گفت: تو به اونجاهاش کاری نداشته باش، تعریف کن! مردم از فضولی...

گفتم: من عاشقش شدم!

گفت: عاشق کی؟ عاشق مامان! مگه میشه...ندیده! نشناخته... شنیده بودیم عشق در یک نگاه!

شما که اصلا همو حتی یکبار تا شب خواستگاری ندیده بودید!

گفتم: بله! این دقیقا همون چیزیه که ممکنه فهمش یکم سخت باشه! من عاشقش شدم!

گفت: همش میگه من عاشقش شدم! باشه...باش! اصلا همش مال خودت! والا... فقط بگو چجوری... آخه آدم باید وقتی میگه عاشق شدم دلیلی برای عاشقی داشته باشه...ادم که آبگوشتی عاشق نمیشه... اگه دیگران بشنون فکر میکنن مجنونی! ببینم ، نکنه واقعا جنون داری بابا! دارم نگرانت میشم...

گفتم: بالاخره کم کم داری نزدیک میشی. بچه جون! شما که تو این سن واژه عشق رو توی روز چندین بار ممکنه تکرار کنی یا بشنوی و یا ببینی؛ اصلا میدونی از کجا اومده؟

گفت: عشق! عشق، عشقه دیگه! یعنی دوست داشتن، بدون حد و مرز.

گفتم: شاید این معنی رو هم بده ولی فقط این نیست!

با اون قیافه معصومش اخمی کرد و گفت پس چیه مثلا؟!

گفتم: عشق از ریشه ع ش ق میاد،  و میگن یه گیاه بوده به این اسم (عشقه ) که وقتی دور یک درخت میپیچیده، شیره جونش رو میمکده و نابودش میکرده! (گیاه عشقه)

گفت: گیج تر شدم!

بسم الله الرحمن الرحیم.  الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ  الهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذالک...  لعن الله قاتلیک یا فاطمة الزهرا بنت رسول الله و زوجة ولی الله...
بسم الله الرحمن الرحیم. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ الهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذالک... لعن الله قاتلیک یا فاطمة الزهرا بنت رسول الله و زوجة ولی الله...




گفتم: خیلی عجولی! کاملا توی این زمینه به بابات کشیدی! یکم هم مثه مادرت صبور باشی بد نیست گاهی اوقات...

خلاصه! همون طوری که گفتم من عاشقم...

فقط اون چیزی که من عاشقشم اگر هم درخت باشه حتما باید درخت عشق باشه! بهش میگه شجره طیبه!با نگاهی بهت زده گفت : بابا! امروز حرفهای عجیب غریب میزنی! نکنه واقعا حالت خوب نیست...

گفتم: نخیر! عزیز دل بابا! اتفاقا حالم کاملا خوبه... از وقتی یادم میاد عاشقش بودم. شاید بیشتر بخاطر این بود که زود مادرم رفت پیش خدا. بهم یاد دادن ما بچه شیعه ها بی کس و کار نیستیم! هم بابای دلسوز داریم ، هم مادر مهربان تر از مادر. از همون روزا عاشقش شدم.

دلیل هم داشت! هم وقت دلم میگرفت، وقتی دلم مامان میخواست ولی نمیتونستم باهاش حرف بزنم، توی رختخوابم؛ چشمامو میبستم و باهاش حرف میزدم. اینقدری که دلم آروم میگرفت و خوابم میبرد.

هر وقت کسی اذیتم میکرد، تو رختخواب بیصدا گریه میکردم و با او حرف میزدم. ازش میخواستم بهم کمک کنه.چون مامان من نبود ولی او که بود. میدونستم دوسم داره چون او خیلی مهربونه.

وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی»
وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی»


گفت: درکت میکنم! خیلی سخته... من هر وقت مشکلی دارم میرم پیش مامان، ممکنه تو هرگز نفهمی! چون مامان فرق داره. نه که تو بد باشی! نه!!! اصلا... ولی فقط مامانه که میتونه یه جاهایی بهتر حالمو خوب کنه.

گفتم: میدونم بابایی! واسه همینه که عاشقش شدم! فقط شما پریدی وسط حرفام، بذار قصه رو برات تعریف کنم.

جریان عاشقی من از بچگی ادامه پیدا کرد...

اما بابایی تو پیدا کردن یه همدل خوب برای تشکیل خانواده موفق نبود! چون به قول بعضی ها باعث نداشت. آدمها فکر میکنند همه کارها بدست خودشونه! اینم از ایمان کم اونهاست! خدا باید بخواد. بنده چه کاره حسنه!

گفت : خب! انگار داره به جاهای جالبش میرسه!

این قصه ناتمام توست... #ناتمام_فاطمه
این قصه ناتمام توست... #ناتمام_فاطمه


گفتم :  از همه دور و بری ها قطع امید کردم! یه روز که کلی دلم گرفته بود، شروع کردم به چرخیدن توی نت تا یهو وارد سایت مسجد جمکران شدم!

نوشته بود: خادمی افتخاری برای مسجد جمکران ؛ پیش خودم گفتم: این هفت خوان رستمه! عمران من بتونم به این زودی ها برم اینجا! ولی یه حسی ته دلم بهم امیدواری میداد و میگفت: توکل کن و برو! خدا رو چه دیدی.

کاراشو انجام دادم. توی کمتر از سه ماه برام پیامک آمد و رفتم برای مشخص کردن دقیق زمان حضور.

قرار شد کل تعطیلات عید سال 96 اونجا باشم یعنی حدود 2 هفته!

گفت : خب، بعدش!

گفتم: رفتم... حتما یادم بنداز که از خاطرات اون 2 هفته برات بگم؛ ولی امروز فقط از اون قسمتی برات میگم که به مادرت مربوطه!

روز آخری که قرار بود برگردم شهرمون، رفتم یه مغازه ای که بدلیجات و نقره میفروخت! جلوی مسجد تا دلت بخواد از این ها هست!

گفت : خب! بزار بقیه اش رو من حدس بزنم.... رفتی دو تا حلقه گرفتی، احتمالا مامان رو هم همون جا پیدا کردی؛ بعد همون جا با هم عقد کردید و حلقه زدید و تمام!

گفتم: بچه جون! چقدر حولی... تازگیا فیلم هندی زیاد میبینی! آقاجون، شاید بعضا هم همینطوری با هم آشنا بشن! ولی جریان ما سوا بود. حالا اجازه میدی بگم یا نه!

گفت: شما بفرما! چقدر بهت بر هم میخوره! مامان میگفت بابات حساسه! فکر نمیکردم توی اینجور مسائل اینطوری باشی! سخت نگیر بابایی...شوخی کردم!

ادامه دادم: وقتی رفتم داخل مغازه، گفتم آقا لطفا دو تا حلقه استیل ست بیارید لطفا. ساده ساده باشه! بنده خدا مغازه داره هم آورد. بهش گفتم: لطفا داخل یکی اش حک کنید فاطمه و داخل اون یکی هم حک کنید فوآد. کار حک کردن که تموم شد؛ حلقه ها رو تحویل گرفتم و اومدم بیرون. بعدش یکراست رفتم سراغ صحن اصلی مسجد...

گفت: خب، بعدش چی شد! کباب کردی جگر ما رو رفتی یه خاطره تعریف کنی!

گفتم: سرم گرفتم بالا و چشمهام رو بستم، گفتم: من از دار دنیا ؛ دارایی ام فقط محبت توست ای مهربان ترین مادر دنیا! (فاطمه زهرا سلام الله علیها) لیاقتی عطا کن که توفیق دامادی ثلاله ی شما را آنگوه که شما صلاح میدانید و میخواهید داشته باشم. بعد حلقه ها را داخل صندوق کمک به مسجد ریختم و به سمت شهرمان حرکت کردم.

گفت : همین! پس مامان چی شد... کی با مامان آشنا شدی؟ توی داستان تو اصلا مامان نبود...

گفتم: روز دوم فروردین سال بعد با مادر شما عقد کردم!

گفت: باز هم نگفتی کجا همدیگرو دیدید! چطوری آشنا شدین...

گفتم: من ایشون رو از حضرت مادر (س) خواستم. الباقی حاشیه است. یادم میاد روز خواستگاری، وقتی همه فکر میکردند این اتفاق محال است به مادرت گفتم : تو همسرم خواهی شدم و مادر فرزندم؛ چون من تو را از جد تو خواهان شدم و این برکت زندگی من است.

خداطهعشقبابا
همسر، پدر، ایده پرداز، عاشق نوشتن، مترجم و نویسنده T.me/FouadShabani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید