طاهره
طاهره
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

تف تو رنج و سختی و کنکور!

همینقدر نگران و ناراحت و خسته...
همینقدر نگران و ناراحت و خسته...

دارم درون خودم غرق میشوم.
انگار تمام حس های بد جهان درونم به تکاپو افتاده اند تا مرا به جنون بکشانند.
میان دو شخصیت متفاوت و متضاد خود مانده ام.
میان سختی کشیدن و راحتی از مسئولیت مانده ام...
اعصابم از خودم خرد است که شعار میدهم اما در وقت عمل فرار میکنم.
ناراحتم از اینکه همیشه احساساتم در مشاجره با عقلم میبرد،و در آخر میشوم همان تنبل بی عار پر ادعا که نمیتواند درس خواندن را که در مقابل مسئولیت های بزرگسالی مثل رودی در برابر دریاست!درست انجام دهد.
عصبانیم از اینکه نمیتوانم تغییر کنم.
یا شاید نمیخواهم؟
نمیدانم!هیچوقت بلد نبودم احساساتم را خوب درک کنم!
غمگینم از اینکه دو سال تمام بخاطر آن ویروس نحس،مانند کنه به خانه چسبیده بودم و آنقدر افسرده و خسته بودم که بخاطر زنده ماندنم از خدا گلایه میکردم!
در تمام این دو سال،من فقط در رویاهای خود،داستانها و فیلمها زندگی کردم و در زندگی واقعی فقط یک بازنده بدبخت بوده ام!
انقدر در ذهنم زندگی کردم که دچار اختلال رویا پردازی ناسازگار شدم،و از اینکه خیال پردازی هایم واقعی نمیشوند گریه میکردم!
رشته ای اشتباه انتخاب کردم و برای تغییرش حتی تابستانهایم را از دست دادم!
در منجلابی از گناه غرق شدم که برای بیرون آمدن از آن مدت خیلی زیادی دست و پا زدم!
۶ نفر از بزرگان خانواده ام مردند!دو نفرشان در فاصله ی یک هفته!و شاید خیلی به آنها نزدیک نبوده ام اما جای خالی آنها همیشه آزارم میدهد.
و حالا که با بهتر شدن شرایط(از نظر ویروسی!)بالاخره زندگی عادی روال خود را سر گرفت.من به مزخرف ترین سال در تمام زندگی رسیدم:
پیش دانشگاهی!
احساس میکنم این دنیا در این مدت انقدر با سختی هایش به قلبم زخم زده و زخم های کهنه را هم چندین و چند بار باز کرده،نیاز به استراحتی چندین هزار ساله دارم.
در کلبه ای در مازندران،با طبیعت زیبا و هوای خوب و بی دود و آلودگی،بدون سر و صدای زندگی صنعتی،بدون دغدغه همراه با هزاران کتاب و فیلم و سریال و اینترنت پرسرعت!
آری نیاز به استراحت دارم اما صدای عقلم در گوشم میپیچد و آزارم میدهد:
سال کنکور است!از خوشی هایت بزن و چند ماه درس بخوان بعدش راحت میشوی!مگر نمیخواهی رشته ادبیات در تهران قبول شوی؟تازه خوش به حالت است با انقدر شرط معدل و حذف دروس عمومی و چه و چه و چه!نمیخواهی برای کنکور بخوانی؟خب احمق دانشگاه نروی میخواهی چه کنی؟به جز ادبیات چه علاقه و هدف کوفتی دیگری در زندگی داری؟و...
آری!ادبیات را دوست دارم اما...
اما من مانند شخصیت های اصلی فیلم های آخرالزمانی نیستم که با حمله هیولاها و یک شوک ناگهانی،از آدمی ترسو و به درد نخور ناگهان تبدیل به قدرتمند ترین فرد در دنیا میشوند!
راستش من از دسته همان شخصیت فرعی ها هستم که تغییر خاصی در شخصیتشان ایجاد نمیشود و معلوم نیست زنده میمانند یا نه!
برخی هایشان که همان ثانیه های اول فیلم میمیرند!
آری حقیقت تلخ است.اما زندگی فیلم نیست که تغییر های یک دفعه ای و سریع در آن روال باشد!اتفاقا تغییر دادن خود و خود شناسی انقدر سخت هستند که خیلی از مردم کلا بی خیالش میشوند!
و حالا من مانده ام و کلی استرس و فشار بخاطر دو راهی لیسانس و دیپلم که مانند موریانه تمام وجودم را می جود!
میدانم که میتوانم از همین حالا تغییر را پله پله شروع کنم و از نیم ساعت درس خواندن بعد چند وقت به چهار ساعت برسم.
میدانم که باید بخاطر چیزی که میخواهم تغییر کنم اما تحمل رنج را ندارم.
و راستش را بگویم چیزی بیشتر از یک ترسوی ضعیف ناراحت نیستم.
حتی دلم میخواهد بیخیال دانشگاه بشوم اما دانشگاه نروم چه کنم؟...
این بود زندگی نوجوانی که چند ماه دیگر وارد دوره جوانی میشود و هنوز از دست مسئولیت های روزمره ای مانند تمیز کردن اتاقش فرار میکند!
او با گذشت دو سال و نیم هنوز در ۱۵ سالگیش گیر کرده است و خود ۱۵ ساله ی درونش برای بزرگ نشدن جیغ میزند و التماس میکند!
و کلا در یک کلام:از بزرگ شدن متنفرم!

کنکوردلنوشتهتغییرغمگین
دختری کاملا معمولی که معمولی بودن رو دوست نداره:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید